فارن افرز: بازگشت دیپلماسی قدرت‌های بزرگ | ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴

بازگشت به دیپلماسی استراتژیک: چگونه دولت ترامپ می‌تواند با معامله‌گری هوشمندانه، قدرت آمریکا را در برابر چین و روسیه تقویت کند.

⏳ مدت زمان مطالعه: ۱۶ دقیقه | ✏️ ناشر/نویسنده: فارن افرز / A. Wess Mitchell | 📅 تاریخ: Apr 22, 2025 / ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴

⚠️ هشدار: بازنشر این مقاله با هدف ارائه دیدگاه‌های متنوع صورت گرفته و به معنای تأیید یا پذیرش مسئولیت دیدگاه‌های مطرح‌شده نیست.


از زمان بازگشت به قدرت در ماه ژانویه، دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور آمریکا، بحث شدیدی را در مورد نقش دیپلماسی در سیاست خارجی آمریکا برانگیخته است. او در کمتر از سه ماه، اقدامات دیپلماتیک جسورانه‌ای را در قبال هر سه دشمن اصلی واشنگتن آغاز کرده است. او مذاکراتی را با ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه، برای پایان دادن به جنگ در اوکراین آغاز کرده، با شی جین‌پینگ، رهبر چین، برای برگزاری یک اجلاس سران در حال ارتباط است و نامه‌ای به علی خامنه‌ای، رهبر ایران، برای پایان دادن به برنامه هسته‌ای آن کشور ارسال کرده است. به موازات این اقدامات، دولت او به وضوح اعلام کرده که قصد دارد توازن منافع و مسئولیت‌ها را در اتحادهای واشنگتن برای تضمین تعامل متقابل بیشتر، مورد مذاکره مجدد قرار دهد.

اقدامات اولیه ترامپ با فریادهای اعتراض و اتهامات مماشات روبرو شده است. اما واقعیت این است که واشنگتن به شدت به نوع جدیدی از دیپلماسی نیاز داشت. پس از پایان جنگ سرد، ایالات متحده از استفاده از مذاکرات برای پیشبرد منافع ملی خود فاصله گرفت. رؤسای جمهور متوالی آمریکا، با این باور که تاریخ به پایان رسیده و می‌توانند جهان را به شکل و شمایل آمریکا بازسازی کنند، به نیروی نظامی و اقتصادی به عنوان ابزارهای اصلی سیاست خارجی خود تکیه کردند. زمانی هم که از دیپلماسی استفاده می‌کردند، معمولاً نه برای افزایش قدرت ایالات متحده، بلکه برای تلاش جهت ساختن یک بهشت جهانی بود که در آن نهادهای چندجانبه جایگزین کشورها شده و جنگ را به کلی از بین ببرند.

برای مدتی، ایالات متحده می‌توانست از چنین غفلتی جان سالم به در ببرد. در دهه ۱۹۹۰ و سال‌های اولیه این قرن، واشنگتن آنقدر قدرتمند بود که می‌توانست بدون دیپلماسی به سبک قدیم به اهداف خود دست یابد. اما آن روزها گذشته‌اند. ایالات متحده دیگر ارتشی ندارد که قادر به جنگیدن و شکست همزمان همه دشمنانش باشد. نمی‌تواند یک قدرت بزرگ دیگر را از طریق تحریم‌ها به ورطه نابودی بکشاند. در عوض، در دنیایی از رقبای قاره‌ای با اقتصادها و ارتش‌های قدرتمند زندگی می‌کند. جنگ قدرت‌های بزرگ که دهه‌ها غایب بود، بار دیگر به یک احتمال واقعی تبدیل شده است.

در این شرایط خطرناک، ایالات متحده باید دیپلماسی را در شکل کلاسیک خود بازکشف کند؛ نه به عنوان خدمتگزار یک ارتش قدرتمند یا مروج هنجارهای جهانی، بلکه به عنوان یک ابزار استراتژیک سرسخت. برای هزاران سال، قدرت‌های بزرگ از دیپلماسی به این شکل برای جلوگیری از درگیری، جذب شرکای جدید و متلاشی کردن ائتلاف‌های دشمن استفاده کرده‌اند. ایالات متحده باید مسیر مشابهی را در پیش گیرد و از مذاکرات و توافقات برای محدود کردن مسئولیت‌های خود، مهار دشمنانش و تنظیم مجدد توازن‌های قدرت منطقه‌ای استفاده کند. و این امر مستلزم تعامل با رقبا و بازنگری در اتحادهاست تا واشنگتن نیازی به پیشگامی در مقابله همزمان با پکن و مسکو نداشته باشد.

بنابراین، گفتگو با چین و روسیه و پافشاری بر تعامل متقابل از سوی دوستان، ضروری است. اگر این کار به درستی انجام شود، می‌تواند به مدیریت شکاف بین ابزارهای محدود ایالات متحده و تهدیدات تقریباً نامحدودی که در برابر آن قرار دارند، کمک کند؛ کاری که بسیاری از قدرت‌های بزرگ دیگر با استفاده از دیپلماسی به آن دست یافته‌اند. در واقع، جوهر دیپلماسی در استراتژی، بازآرایی قدرت در مکان و زمان است تا کشورها از آزمون‌های قدرتی فراتر از توانایی خود اجتناب کنند. هیچ فرمول جادویی برای انجام درست این کار وجود ندارد و هیچ تضمینی نیست که رویکرد ترامپ موفق شود. اما جایگزین آن – یعنی تلاش برای غلبه بر همه – عملی نیست و به مراتب پرخطرتر است. به عبارت دیگر، دیپلماسی استراتژیک بهترین شانس آمریکا برای تقویت موقعیت خود برای یک رقابت طولانی‌مدت است.

خرد باستان

در تابستان سال ۴۳۲ پیش از میلاد، رهبران اسپارت گرد هم آمدند تا در مورد جنگ با آتن تصمیم‌گیری کنند. ماه‌ها بود که تنش‌ها بین این دو دولت-شهر در حال افزایش بود، زیرا آتنی‌ها با دوستان اسپارت درگیر می‌شدند و اسپارتی‌ها بیکار نشسته بودند. اکنون گروهی از تندروها که توسط متحدان تحریک شده بودند، مشتاق اقدام بودند.

اما آرکیداموس دوم، پادشاه سالخورده اسپارت، چیز دیگری پیشنهاد کرد: دیپلماسی. آرکیداموس به مجمع گفت که مذاکرات می‌تواند درگیری را به تعویق اندازد در حالی که اسپارت برای یافتن متحدان جدید و تقویت قدرت داخلی خود تلاش می‌کند.

او گفت: «من از شما می‌خواهم که فوراً دست به اسلحه نبرید، بلکه فرستادگانی بفرستید و با [آتنی‌ها] با لحنی نه چندان حاکی از جنگ و نه چندان حاکی از تسلیم، گفتگو کنید و از این فاصله زمانی برای تکمیل آمادگی‌های خود استفاده کنید. ابزارها عبارتند از، اول، به دست آوردن متحدان، چه یونانی و چه بربر، فرقی نمی‌کند… و دوم، توسعه منابع داخلی ما. اگر به سفارت ما گوش دهند، چه بهتر؛ اما اگر نه، پس از گذشت دو یا سه سال، موقعیت ما به طور قابل توجهی تقویت خواهد شد… شاید تا آن زمان، دیدن آمادگی‌های ما، با پشتیبانی زبانی به همان اندازه معنادار، [آتنی‌ها] را به تسلیم متمایل کرده باشد، در حالی که سرزمینشان هنوز دست‌نخورده است و در حالی که مشورت‌هایشان می‌تواند به سمت حفظ مزایایی باشد که هنوز از بین نرفته‌اند.»

در ابتدا، سخنرانی آرکیداموس مجمع را تحت تأثیر قرار نداد؛ اسپارتی‌ها به جنگ رأی دادند. اما در هفته‌های بعد، شهر متوجه شد که برای نبرد آماده نیست و خرد آن مرد سالخورده درک شد. اسپارت فرستادگانی را به دور و نزدیک فرستاد تا شتاب به سوی جنگ را کند کرده و دیگر دولت-شهرها را به سمت خود بکشاند. وقتی یک سال بعد جنگ آغاز شد، اسپارت در موقعیت بهتری برای اداره آن بود. و هنگامی که اسپارت دو دهه بعد پیروز شد، نه به این دلیل بود که ارتش بهتری داشت، بلکه به این دلیل بود که مجموعه بزرگ‌تر و بهتری از متحدان – از جمله یک دشمن قدیمی، ایران – را نسبت به آتن گرد هم آورده بود.

پیشنهادات آرکیداموس برای قدرت‌های بزرگ بی‌شماری در طول قرن‌ها کارساز بوده است. ابتدا، استفاده از دیپلماسی برای خرید زمان و آماده شدن برای جنگ را در نظر بگیرید. هنگامی که قبایل بربر جدید ظاهر می‌شدند، رومی‌ها، بیزانسی‌ها و سلسله سونگ همگی فرستادگانی می‌فرستادند تا برای پر کردن زرادخانه‌ها و انبارها زمان بخرند. امپراتور روم، دومیتیان، با داسی‌ها آتش‌بسی برقرار کرد که به رم اجازه داد تا یک دهه بعد، زمانی که امپراتور جدید، تراژان، برای جنگ آماده شد، قوای خود را بازیابد. ونیز پس از سقوط قسطنطنیه، صلح طولانی‌مدتی با عثمانی‌ها برقرار کرد تا ناوگان و قلعه‌های خود را تقویت کند. و کاردینال ریشلیو، وزیر ارشد فرانسه، از دیپلماسی برای به تأخیر انداختن جنگ با اسپانیا برای نزدیک به یک دهه استفاده کرد تا فرانسه بتواند بسیج شود.

پیشنهاد بعدی آرکیداموس – ایجاد اتحاد برای محدود کردن گزینه‌های دشمن – نیز به همین ترتیب پایدار بوده است. پادشاهان فرانسه با لوتری‌های مرتد و عثمانی‌های کافر متحد شدند تا هابسبورگ‌های کاتولیک هم‌کیش خود را محدود کنند. هابسبورگ‌ها با بوربون‌ها متحد شدند تا پروسی‌ها را مهار کنند. بریتانیای ادواردی با رقبای استعماری خود، فرانسه و روسیه، همکاری کرد تا در برابر آلمان امپراتوری متحد شوند.

در هر یک از این موارد، موفقیت به معنای ایجاد توازن قدرت مطلوب در مناطق حیاتی بود. این شاید هدف اصلی دیپلماسی استراتژیک باشد – و همان چیزی است که به کشورها اجازه می‌دهد قدرتی بسیار فراتر از توانایی‌های مادی خود را به نمایش بگذارند. سیستم وین که توسط کلمنس فون مترنیخ، وزیر خارجه (و بعدها صدراعظم) اتریش مهندسی شد، از توازن قدرت برای تمدید موقعیت امپراتوری خود به عنوان یک قدرت بزرگ بسیار فراتر از عمر طبیعی آن استفاده کرد. اتو فون بیسمارک، صدراعظم آلمان، در اواخر قرن نوزدهم شاهکار مشابهی را به انجام رساند. او با بستن قراردادهایی با اتریش، روسیه و بریتانیا، توانست فرانسه را منزوی کرده و از یک جنگ دو جبهه‌ای که ممکن بود امپراتوری آلمان را در نطفه خفه کند، اجتناب کند.

این رهبران هرگز سعی نکردند شراکتی را بر اساس چیزی غیر از منافع مشترک ایجاد کنند. آنها باور نداشتند که می‌توانند کشورهای متخاصم را از طریق منطق و استدلال به کشورهای دوست تبدیل کنند. آنها قطعاً هرگز باور نداشتند که دیپلماسی می‌تواند بر دیدگاه‌های آشتی‌ناپذیر در مورد چگونگی جهان غلبه کند. هدف آنها محدود کردن گزینه‌های رقبا بود، نه تلاش برای از بین بردن منابع درگیری. انحراف از این منطق می‌تواند به فاجعه منجر شود، همانطور که در سال ۱۹۳۸ زمانی که نویل چمبرلین، نخست‌وزیر بریتانیا، با آدولف هیتلر، رهبر آلمان، دیدار کرد، رخ داد. چمبرلین به جای استفاده از دیپلماسی برای تقویت محدودیت‌های داخلی و بین‌المللی بر هیتلر، با دادن آنچه می‌خواست به امید اینکه توسعه‌طلبی آلمان متوقف شود، آنها را تضعیف کرد. این کار برلین را جسورتر کرد و راه را برای جنگ جهانی دوم هموار ساخت.

ایالات متحده در دهه ۱۹۹۰ اشتباه مشابهی را مرتکب شد. واشنگتن به جای تلاش برای مهار یک پکن در حال ظهور پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، از دیپلماسی تجاری برای از بین بردن موانعی که توسعه اقتصادی چین را محدود می‌کرد، استفاده کرد. مقامات آمریکایی در مورد الحاق پکن به سازمان تجارت جهانی مذاکره کردند و بازارهای ایالات متحده را به روی شرکت‌های چینی گشودند. واشنگتن فکر می‌کرد با این کار، چین را به یک دموکراسی لیبرال تبدیل خواهد کرد. اما در عوض، پکن از این فرصت برای تحکیم کنترل، ثروتمند شدن و به دست آوردن برتری اقتصادی بر دیگر کشورها بهره‌برداری کرد. امروزه، سلطه تولیدی چین آنقدر عمیق است که حتی ارتش آمریکا نیز به بسیاری از محصولات ساخت چین وابسته است. در نتیجه، گزینه‌های واشنگتن در طول جنگ با پکن به شدت محدود خواهد بود.

توهمات عظمت

رویکرد پساجنگ سرد آمریکا به چین به این دلیل به وجود آمد که رهبران ایالات متحده معتقد بودند دیگر نیازی به دیپلماسی استراتژیک ندارند. به هر حال، تا دهه ۱۹۹۰، دیگر قدرت بزرگی برای رقابت وجود نداشت. با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ایالات متحده از حاشیه برتری‌ای برخوردار بود که برای قدرت‌های بزرگ پیشین غیرقابل تصور بود. واشنگتن به جای تلاش برای شکل دادن به رفتار رقبا، هدف بسیار گسترده‌تر تبدیل آنها به جوامع لیبرال را در پیش گرفت.

در این شرایط غیرعادی، اکثر مقامات آمریکایی یکی از دو نگرش را نسبت به دیپلماسی اتخاذ کردند. اردوگاه اول معتقد بود که جهان به سوی یک آرمان‌شهر جهانی‌شده در حال حرکت است و دیپلماسی را وسیله‌ای برای تسریع این فرآیند از طریق ایجاد قوانین و نهادهایی فراتر از سطح دولت می‌دید. اردوگاه دوم معتقد بود که ایالات متحده می‌تواند از طریق ابزارهای نظامی-فناورانه به امنیت جامع دست یابد و دیپلماسی را یک اقدام آرمان‌گرایانه یا بزدلانه می‌دانست که کشور را بی‌اعتبار و تضعیف می‌کند.

هر دوی این تصورات به پیش از پایان جنگ سرد بازمی‌گردد. هنری کیسینجر، وزیر خارجه ایالات متحده، علیرغم رئالیسم افسانه‌ای‌اش، یک ایده‌آلیست بود که معتقد بود وظیفه دیپلمات‌های آمریکایی در نهایت ایجاد یک فدراسیون جهانی است. رونالد ریگان، رئیس‌جمهور ایالات متحده، که به هیچ وجه طرفدار صلح به هر قیمتی نبود، پس از آغاز مذاکرات هسته‌ای با میخائیل گورباچف، رهبر شوروی، عکس خود را در کنار عکس چمبرلین در یک آگهی تمام‌صفحه (که توسط تندروهای جمهوری‌خواه پرداخت شده بود) در واشنگتن تایمز دید. پس از فرو ریختن دیوار برلین، هر دوی این تصورات شکوفا شدند. لیبرال‌ها فروپاشی شوروی را دلیلی بر نزدیک بودن بهشت می‌دیدند و تندروها آن را دلیلی بر عدم نیاز به دیپلماسی می‌دانستند. دیپلماسی پیش از این نیز مرده اعلام شده بود، اما هرگز تا این حد در جمود نعشی پیش نرفته بود.

اما شایعات مربوط به پایان تاریخ، زودرس بود. معلوم شد که لیبرالیسم، ژئوپولیتیک را از داستان بشریت پاک نکرده است. چین، ایران و روسیه به جوامع لیبرال تبدیل نشدند. برعکس، همه آنها به دولت‌های تمدنی بااعتمادبه‌نفسی تبدیل شدند که مصمم به تسلط بر مناطق خود هستند. امروز، رقابت قدرت‌های بزرگ بازگشته و جنگ سیستمی یک احتمال بسیار واقعی است.

نه لیبرال‌ها و نه تندروها راه‌حل‌های عملی برای این مشکل ندارند. تمام نهادهای بین‌المللی در جهان نمی‌توانند از یک جنگ مسلحانه بین ایالات متحده و چین یا روسیه یا هر دو جلوگیری کنند. و همانطور که دو استراتژی دفاع ملی اخیر اذعان کرده‌اند، ارتش ایالات متحده برای جنگیدن همزمان با دو رقیب بزرگ، موضع‌گیری یا تجهیز نشده است. واشنگتن می‌تواند و باید در ارتش خود سرمایه‌گذاری مجدد کند. اما به لطف پیشرفت‌های چین و روسیه و کسری بودجه عظیم ایالات متحده، تبدیل ارتش آمریکا به ارتشی که قادر به مقابله همزمان با همه دشمنانش باشد، نیازمند یک تلاش نسلی خواهد بود.

برای جبران این امر، واشنگتن باید به دیپلماسی استراتژیک بازگردد. باید، همانطور که آرکیداموس می‌گفت، با دشمنانش با «لحنی نه چندان حاکی از جنگ و نه چندان حاکی از تسلیم» گفتگو کند و از فاصله زمانی به دست آمده برای رساندن اتحادها و منابع داخلی به وضعیت بهتری برای جنگ به امید اجتناب از آن، استفاده کند. مانند قدرت‌های بزرگ گذشته، واشنگتن می‌تواند با کاهش تنش‌ها با رقیب ضعیف‌تر از میان رقبای اصلی خود برای تمرکز بر روی رقیب قوی‌تر، شروع کند. این همان کاری است که کیسینجر و رئیسش، ریچارد نیکسون، رئیس‌جمهور ایالات متحده، در اوایل دهه ۱۹۷۰ زمانی که روابط با پکن را گرم کردند تا ایالات متحده بتواند بهتر بر مسکو تمرکز کند، انجام دادند.

امروز، رقیب ضعیف‌تر روسیه است. این موضوع با تحلیل رفتن منابع نظامی مسکو توسط اوکراین، کاملاً آشکار شده است. بنابراین ایالات متحده باید از وضعیت تضعیف‌شده روسیه به نفع خود استفاده کند و به دنبال تنش‌زدایی با مسکو باشد که به ضرر پکن تمام شود. هدف نباید از بین بردن منابع درگیری با روسیه، بلکه اعمال محدودیت بر توانایی آن برای آسیب رساندن به منافع ایالات متحده باشد.

این فرآیند باید با پایان دادن به جنگ در اوکراین به شیوه‌ای که به نفع ایالات متحده باشد، آغاز شود. این بدان معناست که در نهایت، کی‌یف باید به اندازه‌ای قوی باشد که مانع پیشروی‌های روسیه به سمت غرب شود. برای دستیابی به این هدف، مقامات آمریکایی که در حال مذاکره برای یک توافق صلح هستند، باید از شکست مذاکرات استانبول در سال ۲۰۲۲ بین کی‌یف و مسکو درس بگیرند؛ مذاکراتی که یک توافق سیاسی را به عنوان هدف در نظر گرفته و به سمت یک آتش‌بس عقب‌نشینی کرده بود. این کار به روسیه این امکان را داد که خواسته‌های سیاسی خود – یعنی خنثی کردن دولت اوکراین از طریق اعمال محدودیت بر اندازه ارتش آن و تغییر قانون اساسی‌اش – را به عنوان پیش‌شرطی برای صلح مطرح کند. یک مدل بهتر، کره‌ی دهه ۱۹۵۰ است: اولویت دادن به یک آتش‌بس و سوق دادن سوالات مربوط به یک توافق گسترده‌تر به یک فرآیند جداگانه که ممکن است سال‌ها طول بکشد تا به نتیجه برسد، اگر اصلاً به نتیجه برسد. واشنگتن همچنان باید مایل باشد که اوکراینی‌ها را در صورت لزوم به واگذاری قلمرو سوق دهد. اما باید حاکمیت اوکراین را پیش‌شرط مذاکرات قرار داده و از تحریم‌های ایالات متحده، کمک‌های نظامی و دارایی‌های مصادره‌شده روسیه برای متقاعد کردن مسکو استفاده کند.

ایالات متحده باید یک رابطه دفاعی با اوکراین شبیه به رابطه‌ای که با اسرائیل دارد، دنبال کند: نه یک اتحاد رسمی، بلکه توافقی برای فروش، قرض دادن یا دادن آنچه کی‌یف برای دفاع از خود نیاز دارد. اما نباید به اوکراین عضویت در ناتو را اعطا کند. در عوض، ایالات متحده باید کشورهای اروپایی را به پذیرش مسئولیت برای اوکراین – و به طور کلی برای امنیت قاره خود – سوق دهد.

برای تشویق اروپا، سیاست‌گذاران آمریکایی می‌توانند دوباره از دولت نیکسون درس بگیرند که دکترین‌ای را توسعه داد که به موجب آن ایالات متحده موافقت کرد از متحدان پیمانی خود در منطقه ثانویه (که آن زمان آسیا و اکنون اروپاست) حمایت هسته‌ای کند، اما انتظار داشت که کشورهای محلی دفاع متعارف خود را تأمین کنند. به عنوان یک پیامد اقتصادی، جان کانلی، وزیر خزانه‌داری نیکسون، متحدان را برای کاهش محدودیت‌ها بر کالاهای آمریکایی و افزایش ارزش ارزهایشان برای تقویت صنعت آمریکا تحت فشار قرار داد. امروز، یک ترتیب به سبک نیکسون ممکن است شامل یک معامله بزرگ جدید فراآتلانتیکی باشد که در آن ایالات متحده بازدارندگی گسترده و سیستم‌های استراتژیک خاصی را به اروپا ارائه می‌دهد، اما متحدان بخش عمده‌ای از توانایی‌های رزمی خط مقدم را تأمین می‌کنند. در حوزه اقتصادی، واشنگتن ممکن است خواستار تعامل متقابل در دسترسی به بازار شود و شرط کند که متحدان تنها در صورتی می‌توانند از نوآوری ایالات متحده بهره‌مند شوند که استانداردهای نظارتی را که مانع آن می‌شوند، لغو کنند. هدف باید این باشد که متحدان استانداردهای آمریکایی را بپذیرند، نه برعکس، و به طور جمعی نگاه غرب را به سمت پکن معطوف کنند.

تاکنون، به نظر می‌رسد دولت ترامپ در این مسیر حرکت می‌کند. این دولت هم روسیه و هم اوکراین را به توقف حملات به زیرساخت‌های انرژی یکدیگر متقاعد کرد. اهرم فشار خود را افزایش داد، از جمله با متقاعد کردن عربستان سعودی به افزایش تولید نفت و پایان دادن به معافیت بایدن برای تراکنش‌های بانکی مرتبط با انرژی از تحریم‌ها. این دولت یک قرارداد معدنی با اوکراین امضا کرد که ارتباط بین دو کشور را بدون اینکه واشنگتن را مسئول دفاع از کی‌یف کند، افزایش می‌دهد. و لحن سختگیرانه‌تر آن نسبت به اروپا، بزرگترین افزایش هزینه‌های دفاعی این قاره را در نسل‌های اخیر به همراه داشته است: نزدیک به ۱ تریلیون دلار. تعرفه‌های اولیه ترامپ اروپایی‌ها را آشفته کرده اما می‌تواند مذاکرات در مورد یک معامله بزرگ تجاری جدید فراآتلانتیکی را برای اولین بار در یک دهه اخیر، از سر بگیرد. همه اینها ممکن است به نتایج بهتری برای ایالات متحده منجر شود، به شرطی که واشنگتن نگاه خود را به هدف اصلی معطوف کند – که نه خودِ اختلال، بلکه اختلال در خدمت نوسازی استراتژیک است.

تفرقه بینداز و حکومت کن

هنگامی که ایالات متحده پایانی برای جنگ در اوکراین را تضمین کرد، دیپلمات‌های آمریکایی می‌توانند به طور فعال‌تری برای پیچیده کردن رابطه مسکو با پکن تلاش کنند. این کار نیز دشوار خواهد بود. بعید است که بتوان روسیه را به طور کامل از چین جدا کرد: این کشورها منافع مشترک بیشتری و ارتباط سیاسی دوستانه‌تری نسبت به زمانی که نیکسون به پکن سفر کرد، دارند. اما منافع آنها یکسان نیست. روسیه از زمان شروع جنگ در اوکراین به شدت به چین وابسته شده و وابستگی در ژئوپولیتیک همیشه آزاردهنده است. به ویژه، وابستگی مالی و فناوری روسیه به چین در نتیجه جنگ به طور قابل توجهی افزایش یافته است. چینی‌ها همچنین در حال جایگزینی روسیه در حوزه نفوذ سنتی آن در آسیای مرکزی هستند. و آنها سهم کنترلی در زیرساخت‌های سیبری و خاور دور روسیه به دست آورده‌اند، تا جایی که حاکمیت واقعی مسکو در آن مکان‌ها به طور فزاینده‌ای مورد تردید است.

این موضوع یک معضل قدیمی را برای مسکو مطرح می‌کند: اینکه آیا عمدتاً یک قدرت اروپایی است یا آسیایی. واشنگتن باید از این تنش بهره‌برداری کند. هدف این نیست که روسیه را به یک موضع آشتی‌جویانه ترغیب کنیم، چه رسد به اینکه آن را به یک متحد ایالات متحده تبدیل کنیم، بلکه ایجاد شرایطی است که آن را به دنبال کردن یک بردار شرقی به جای غربی در سیاست خارجی خود سوق دهد. مقامات آمریکایی باید در برابر تلاش‌های روسیه برای ایجاد یک معامله بزرگ جدید که شامل امتیازات آمریکا در کشورهای شرقی ناتو می‌شود و بردار غربی روسیه را تأیید می‌کند، مقاومت کنند و در عوض به دنبال یک تنش‌زدایی تفکیک‌شده باشند که هدف آن افزایش محدودیت‌ها بر روسیه در زمینه‌هایی است که منافع آن با منافع ایالات متحده در تضاد است و کاهش محدودیت‌ها در زمینه‌هایی که آنها همسو هستند. برای این کار، واشنگتن ممکن است در صورتی که مسکو خواسته‌های ایالات متحده در مورد اوکراین را برآورده کند، محدودیت‌هایی را که مانع از ارائه جایگزین‌های سرمایه‌گذاری به جای چین در سرزمین‌های شرقی روسیه توسط متحدان آسیایی می‌شود، لغو کند.

همین منطق باید به کنترل تسلیحات نیز گسترش یابد. به دلیل فرسایش ناشی از تهاجم به اوکراین، روسیه نیاز به بازسازی نیروهای مسلح متعارف خود خواهد داشت که ممکن است مستلزم انحراف بودجه از زرادخانه هسته‌ای دوربرد آن باشد. این وضعیت یادآور اواسط دهه ۱۹۸۰ است، زمانی که اتحاد جماهیر شوروی با فشار مالی برای کاهش هزینه‌ها بر روی سلاح‌های هسته‌ای استراتژیک روبرو بود. ریگان از این فرصت برای بستن یک قرارداد تسلیحاتی جدید با گورباچف استفاده کرد، مدلی که ترامپ ممکن است با ارائه یک چارچوب کنترل تسلیحاتی تجدیدنظر شده به مسکو که محدودیت‌های سخت‌گیرانه‌تری نسبت به توافق قبلی کشورها تعیین می‌کند، تکرار کند. هدف باید این باشد که روس‌ها را وادار به پذیرش ریسک در زرادخانه استراتژیک خود برای کاهش الزامات بازدارندگی دو رقیبی ایالات متحده کنیم. واشنگتن سپس می‌تواند بیشتر توجه هسته‌ای خود را به توسعه زرادخانه پکن معطوف کند. چنین توافقی همچنین می‌تواند با خنثی کردن تمایل چین به درگیر شدن ایالات متحده در یک مسابقه تسلیحاتی در اروپا، بین چین و روسیه فاصله ایجاد کند.

واشنگتن می‌تواند از دیپلماسی استراتژیک برای مقابله با یک تهدید هسته‌ای بالقوه دیگر استفاده کند: ایران. ایالات متحده منافع قوی‌ای در خنثی کردن جاه‌طلبی‌های آن کشور و در عین حال محدود کردن نیاز به مداخلات نظامی آینده آمریکا در منطقه دارد. چشم‌انداز موفقیت با خنثی‌سازی اخیر نیروهای نیابتی و پدافند هوایی ایران توسط اسرائیل، افزایش یافته است که به واشنگتن فرصتی برای گسترش الگوی پیمان ابراهیم از طریق تقویت عادی‌سازی روابط اسرائیل و عربستان می‌دهد. کارزار نظامی منطقه‌ای موفق اسرائیل همچنین به این معناست که ایالات متحده می‌تواند وابستگان قدیمی ایران مانند لبنان و سوریه را از آن جدا کند. در سوریه، موفقیت مستلزم آن است که دیپلماسی ایالات متحده یک توازن قدرت داخلی را ترویج دهد که به کردها نقشی می‌دهد و در عین حال جناح‌های اسلام‌گرای تحت حمایت ترکیه و قطر را مهار می‌کند. در عین حال، ایالات متحده باید با ترکیه در زمینه‌های منافع مشترک، مانند اوکراین، همکاری کرده و آشتی بین ترکیه و متحدان ایالات متحده مانند یونان، اسرائیل و عربستان سعودی را تشویق کند.

چشم‌انداز موفقیت دیپلماسی آمریکا با ایران متناسب با موقعیت قدرت کلی‌ای که دولت جدید قادر به ایجاد آن در سراسر منطقه است، افزایش خواهد یافت. اگرچه تصور اینکه ایران برنامه هسته‌ای خود را رها کند دشوار است، اما لحظه تلاش برای یک قمار مانند آنچه ترامپ با نامه اخیر خود به خامنه‌ای انجام داد، اکنون است، زمانی که تهران کارت‌های ضعیف‌تری در دست دارد و ایالات متحده کارت‌های بهتری نسبت به مدت‌ها پیش دارد.

موقعیت قدرت

و سپس چین وجود دارد. آن کشور شاید سخت‌ترین چالش را در میان تمام رقبای تاریخ آمریکا ایجاد می‌کند. مقامات آمریکایی قادر به مهار چین به شیوه‌ای که اتحاد جماهیر شوروی را مهار کردند، نخواهند بود؛ این کشور به سادگی بیش از حد بزرگ و بیش از حد در اقتصاد جهانی ادغام شده است. اما واشنگتن باید به هر طریق ممکن برای منزوی کردن آن از طریق از بین بردن گزینه‌های عملی آن برای تشکیل ائتلاف‌های ضدآمریکایی تلاش کند. هدف دیپلماسی ایالات متحده باید ایجاد بزرگترین ائتلاف‌های ممکن علیه پکن و در عین حال ایجاد یک موقعیت قدرت اقتصادی داخلی و بر آن اساس، جستجوی یک روش زندگی جدید باشد که به نفع منافع آمریکا باشد.

نقطه شروع چنین استراتژی‌ای آسیا است. چین از همه جهات توسط کشورهایی احاطه شده که با آنها روابط تنش‌آمیزی دارد. هند و نپال با چین اختلافات ارضی دارند؛ ژاپن، فیلیپین و ویتنام با چین در دریا اختلافات دارند. دیپلماسی آمریکا باید از این پویایی‌ها برای تشویق یک توازن قدرت منطقه‌ای که گزینه‌های چین برای گسترش نظامی را محدود می‌کند، استفاده کند.

تاکنون، ایالات متحده در این زمینه کارنامه متفاوتی داشته است. دولت جو بایدن اسماً بر تأکید دولت اول ترامپ بر تلقی پکن به عنوان رقیب اصلی واشنگتن، ادامه داد. این دولت حمایت لفاظانه از تایوان را افزایش داد؛ همکاری با گفتگوی امنیتی چهارجانبه یا کواد، متشکل از استرالیا، هند، ژاپن و ایالات متحده را گسترش داد؛ همکاری دفاعی با فیلیپین را تعمیق بخشید؛ و برای ترمیم شکاف‌ها بین ژاپن و کره جنوبی تلاش کرد. اما همه این ابتکارات در حالی شکل گرفت که واشنگتن حضور نظامی ایالات متحده در آسیا را برای تمرکز بر بحران‌ها در اروپا و خاورمیانه کاهش داد. نتیجه یک شکاف بین لفاظی و توانایی‌های ایالات متحده بود. برای مثال، در مورد تایوان، دولت بایدن با تضعیف ابهام استراتژیک، از پیشینیان خود فاصله گرفت اما همزمان قدرت نظامی ایالات متحده را به اروپا و خاورمیانه منحرف کرد. واشنگتن همچنین از متحدان اقیانوس آرام خود برای اهداف دور از آسیا، مانند سلاح برای اوکراین و مشارکت در تحریم‌ها علیه روسیه، کمک بیشتری خواست.

در مورد چین، شکاف بین لفاظی دولت بایدن و توانایی‌های آن، وضعیت متناقضی را ایجاد کرد که در آن ایالات متحده خود را هم تحریک‌آمیز و هم ضعیف نشان داد. کاخ سفید از این جهت تحریک‌آمیز بود که در مورد اختلافاتی مانند آینده تایوان، حرف‌های بزرگی می‌زد، اما از این جهت ضعیف بود که حضور نظامی منطقه‌ای ایالات متحده را کاهش داد. عدم احترام از سوی چین از مارس ۲۰۲۱، زمانی که یانگ جیه‌چی، مقام ارشد سیاست خارجی چین، آنتونی بلینکن، وزیر خارجه ایالات متحده را در جلسه‌ای در انکوریج در مورد ترویج دموکراسی ایالات متحده سرزنش کرد، آشکار بود. آنچه در پی آمد، چهار سال چیزی بود که برخی آن را «دیپلماسی زامبی» نامیده‌اند، که در آن چین دو گزینه را به دولت بایدن ارائه داد که برای پکن، هر دو برد بودند. در یکی، واشنگتن می‌توانست از حمایت خود از تایوان دست بردارد، حضور نظامی ایالات متحده در منطقه را کاهش دهد و بازارهای ایالات متحده و سرمایه‌گذاری را در ازای یک رابطه کاری به روی چین باز کند. دیگری، رویارویی نظامی بود. واشنگتن، به نوبه خود، حفظ رابطه را به عنوان یک هدف فی‌نفسه تلقی می‌کرد. این دولت همچنین تلاش کرد تا تغییرات آب و هوایی را از ژئوپولیتیک جدا کند، که چینی‌ها از انجام آن خودداری کردند. در نتیجه، ایالات متحده خود را با محدودیت‌های انتشار گازهای گلخانه‌ای که به صنایع آمریکا آسیب می‌رساند، درگیر کرد در حالی که چین به ساخت نیروگاه‌های زغال‌سنگ ادامه می‌داد. این اشتباهات به این معنا بود که دولت بایدن هرگز نتوانست یک موقعیت قدرت برای دیپلماسی دوجانبه مؤثر ایجاد کند.

در آینده، رویکرد ایالات متحده باید برعکس باشد: به حداقل رساندن لفاظی و به حداکثر رساندن اقداماتی که اهرم فشار واشنگتن را برای دیپلماسی مستقیم افزایش می‌دهد. در داخل، این به معنای افزایش تولید انرژی، کاهش کسری بودجه و مقررات‌زدایی برای تقویت اقتصاد است. در آسیا، این به معنای فشار برای تعامل متقابل بیشتر با متحدان در تعرفه‌ها و تقسیم بار دفاعی و همچنین تقویت بازدارندگی نظامی ایالات متحده در هند و اقیانوس آرام است. هدف از فشار بر دوستان باید تنظیم مجدد این اتحادها باشد تا برای واشنگتن سودمندتر شوند و با گذشت زمان، آنها را عمیق‌تر به سیستم‌های مالی و نظامی-صنعتی ایالات متحده بکشانند. هدف از تقویت حضور واشنگتن باید اطمینان دادن به شرکا باشد که فشار ایالات متحده برای ایجاد اتحادهای قوی‌تر طراحی شده، نه برای هموار کردن راه برای رها کردن آنها، و همچنین تضمین اینکه مقاومت در برابر چین برای کشورهایی که از پکن می‌ترسند، امکان‌پذیر است.

همزمان با تقویت اتحادهای خود، دولت ترامپ باید توجه ویژه‌ای به هند داشته باشد. دولت بایدن نتوانست دهلی نو را به درستی علیه پکن فعال کند زیرا بیش از حد مشغول درگیری با دولت هند بر سر مسائل نامرتبط بود. برای مثال، کاخ سفید هند را به دلیل خرید سلاح‌های روسی به تحریم تهدید کرد و شرکت‌های هندی را به دلیل خرید نفت روسیه تحریم کرد. این دولت همچنین دهلی نو را به دلایل حقوق بشری مورد انتقاد قرار داد (اگرچه کمتر از آنچه برخی از منتقدان مترقی آن می‌خواستند) و بر یک دولت طرفدار هند در بنگلادش فشار آورد که سرنگونی بعدی آن ممکن است اکنون راه را برای نفوذ چین در جنوب شرقی آسیا هموار کند.

دولت ترامپ در عوض باید هند را به ایالات متحده نزدیک‌تر کند. باید با دهلی نو در زمینه انتقال فناوری به عنوان یک متحد در سطح ژاپن یا شرکای ناتو رفتار کند و باید تلاش کند تا برنامه‌های یک کریدور اقتصادی از هند به خاورمیانه و اروپا را به عنوان مقابله‌ای با ابتکار «کمربند و جاده» چین، تسریع کند. باید رویه دولت بایدن در انتقاد از هند به دلیل عقب‌گرد دموکراتیک ادراک‌شده را کنار بگذارد و تعهد حمایت سیاسی و همکاری دفاعی را در حالی که دهلی نو برای محافظت از قلمرو خود در برابر چین و پاکستان تلاش می‌کند، بررسی کند.

واشنگتن باید از قدرتی که از بازسازی خود در داخل و ایجاد اتحادهای بهتر در خارج به دست می‌آورد، برای مذاکره جهت دستیابی به یک توازن قدرت مطلوب‌تر با پکن استفاده کند. به عنوان مثال، دولت ترامپ ممکن است از موقعیت بهبودیافته خود برای پافشاری بر کاهش کسری تجاری با چین و دسترسی گسترده‌تر برای مؤسسات مالی آمریکایی که در آنجا فعالیت می‌کنند، استفاده کند. می‌تواند سرمایه‌گذاری چین را در صنایع هدفمند در ایالات متحده تشویق کند. واشنگتن حتی می‌تواند برای تجدید ارزیابی ارزی تلاش کند که به نفع هر دو کشور باشد. چین از قبل خواهان یک رنمینبی قوی‌تر است تا بتواند از آن برای تسویه معاملات منطقه‌ای استفاده کند و یک دلار ضعیف‌تر می‌تواند از تلاش‌های دولت ایالات متحده برای صنعتی‌سازی مجدد حمایت کند.

هیچ تناقضی برای واشنگتن بین تعامل با چین و تلاش برای بازتنظیم روابط با متحدان هند و اقیانوس آرام وجود ندارد. قدرت‌های بزرگ در طول تاریخ اغلب دریافته‌اند که رقبا می‌توانند به عنوان یک انگیزه سازنده برای دوستان عمل کنند. برای مثال، بیسمارک از مذاکرات با روسیه برای واداشتن اتریش، متحد پیمانی آلمان، به تقویت ارتش خود استفاده کرد – که به نوبه خود روسیه را به پذیرش خواسته‌های بیسمارک سوق داد. نکته کلیدی این است که اطمینان حاصل شود که متحدان می‌دانند تعامل حامی آنها با دشمنان تا چه حد پیش خواهد رفت. دیپلماسی با دشمنان در مورد به دست آوردن مزایای موقتی است که طرف مقابل را محدود می‌کند؛ دیپلماسی با کشورهای متحد در مورد درگیری‌های بلندمدت‌تر است که به قدرت مرکزی آزادی بیشتری می‌دهد. تنظیم این دو به گونه‌ای که متحدان را برانگیزد اما آنها را بیگانه نکند، هنر دیپلماسی است.

تاکنون، اقدامات دولت ترامپ با چین، نویدبخش است. کاخ سفید امکان برگزاری یک اجلاس سران با شی را مطرح کرده، اما در مورد زمان‌بندی آن محتاط بوده است. در این فاصله، این دولت بر روی جمع‌آوری اهرم فشار از طریق تعرفه‌ها و با اولویت دادن به هند و اقیانوس آرام در برنامه‌های جدید هزینه‌های دفاعی، تمرکز کرده است. اگر تنش‌زدایی با روسیه، تلاش‌های ایالات متحده برای بازتنظیم سبد سهام خود با متحدان و استفاده از دیپلماسی در خاورمیانه نتیجه دهد، واشنگتن از موقعیت قوی‌تری در قبال پکن برخوردار خواهد شد.

البته، همه این سیاست‌ها برای به ثمر نشستن به زمان نیاز دارند. اما اگر دولت بتواند این رشته‌ها را به طور مؤثر ترکیب کند، ایالات متحده بهترین شانس را برای بازسازی رابطه خود با چین از دهه ۱۹۹۰، زمانی که به طور سرنوشت‌سازی به روی دشمن خود گشوده شد، خواهد داشت.

بازگشت به اصول اولیه

ایالات متحده در تلاش برای احیای دیپلماسی استراتژیک به عنوان یک ابزار سیاست خارجی، با چالش‌های بسیاری روبرو خواهد شد. اما در مقایسه با قدرت‌های بزرگ پیشین، شرایط این کشور مساعد است. ایالات متحده توانایی منحصر به فردی دارد که ریشه در سیستم سیاسی باز، جامعه شایسته‌سالار و اقتصاد پویای آن دارد تا اشتباهات غیرضروری را جبران کرده و خود را به عنوان یک قدرت جهانی احیا کند. دیپلماسی می‌تواند با تبدیل این مزایا به دستاوردهای استراتژیک در مناطق کلیدی که موقعیت ایالات متحده را برای رقابت بلندمدت بهبود می‌بخشد، به این تلاش کمک کند.

با این حال، برای اینکه دیپلماسی استراتژیک کارساز باشد، ایالات متحده باید به اصول اولیه بازگردد – همانطور که مارکو روبیو، وزیر خارجه ایالات متحده، در تلاش برای انجام آن است. افسران خدمات خارجی آن باید در مذاکره به عنوان یک شایستگی اصلی آموزش ببینند؛ که در حال حاضر اینطور نیست. همه آنها باید در امور نظامی و اقتصادی آموزش ببینند، که این نیز اتفاق نمی‌افتد. بودجه و اولویت‌های دیپلماتیک ایالات متحده باید به طور کامل با استراتژی امنیت ملی همسو شود. و دیپلمات‌های آمریکایی باید از ترویج اهداف مترقی که مخالفان را جسور و دوستان را تضعیف می‌کند – اهدافی که اکثر آمریکایی‌ها از آنها حمایت نمی‌کنند – منع شوند.

این تأکید مجدد، کسانی را که فکر می‌کنند نقش اصلی دیپلماسی ترویج ارزش‌ها یا ایجاد قوانین و ساختارهایی فراتر از سطح دولت است، ناامید خواهد کرد. این مغالطه اکنون به لطف نسل‌هایی از رهبران که معتقد بودند دیپلماسی یک آرمان‌شهر لیبرال ایجاد خواهد کرد، عمیقاً در ذهنیت ایالات متحده ریشه دوانده است. اما بشریت به سوی یک کمال در حال پیشرفت نیست. جنگ و رقابت واقعیت‌های دائمی هستند. وظیفه دیپلماسی فراتر رفتن از ژئوپولیتیک نیست، بلکه موفقیت در آن است. دیپلماسی نه تسلیم است و نه دروازه‌ای به سوی بهشت. این یک ابزار استراتژی است که دولت‌ها برای بقا در بحبوحه فشار رقابت از آن استفاده می‌کنند. هنگامی که با مهارت به کار گرفته شود، می‌تواند مزایایی را به همراه داشته باشد که بسیار فراتر از هزینه‌هاست. و در این دوران خطرناک، این ارزش بازکشف را دارد.


پاورقی‌ها:

⚠️ اخطار: محتوای این مقاله صرفاً دیدگاه‌های نویسنده و منبع اصلی را منعکس می‌کند و مسئولیت آن بر عهده نویسنده است. بازنشر این مقاله با هدف ارائه دیدگاه‌های متنوع صورت گرفته و به معنای تأیید دیدگاه‌های مطرح‌شده نیست.

سورس ما: فارن افرز

💡 درباره منبع: فارن افرز یک مجله آمریکایی با نفوذ در زمینه روابط بین‌الملل و سیاست خارجی ایالات متحده است که توسط شورای روابط خارجی منتشر می‌شود. این رسانه به دلیل تحلیل‌های عمیق و دیدگاه‌های متنوع از سراسر طیف سیاسی شناخته شده است.

✏️ درباره نویسنده: ای. وس میچل، مدیر و یکی از بنیان‌گذاران «ابتکار ماراتن» است. او از سال ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۹ به عنوان دستیار وزیر امور خارجه آمریکا در امور اروپا و اوراسیا در دولت اول ترامپ خدمت کرده است.

نمایش بیشتر
دکمه بازگشت به بالا
سورس ما | SourceMA

لطفاً تبلیغ‌گیر خود را غیرفعال کنید

کاربر گرامی، وب‌سایت ما برای تامین هزینه‌های نگهداری و ارائه محتوای به شما، نیازمند نمایش تبلیغات است. خواهشمندیم برای حمایت از ما و ادامه دسترسی به خدمات، تبلیغ‌گیر خود را غیرفعال نمایید. از همکاری شما صمیمانه سپاسگزاریم.