نشریه فارن پالیسی: «رونق آمریکایی کارل مارکس» | ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
بررسی کتاب «کارل مارکس در آمریکا» اثر اندرو هارتمن و تحلیل چگونگی بازگشت دورهای اندیشههای مارکس به عرصه عمومی و دانشگاهی ایالات متحده در واکنش به بحرانهای سرمایهداری.

⏳ مدت زمان مطالعه: ۶ دقیقه | ✏️ ناشر/نویسنده: فارن پالیسی/گرگوری جونز-کتز | 📅 تاریخ: ۳۰ مه ۲۰۲۵ / ۱۰ خرداد ۱۴۰۴
⚠️ هشدار: بازنشر این مقاله با هدف ارائه دیدگاههای متنوع صورت گرفته و به معنای تأیید یا پذیرش مسئولیت دیدگاههای مطرحشده نیست.
اندرو هارتمن در کتاب «کارل مارکس در آمریکا» خاطرنشان میکند: «ما در حال گذراندن چهارمین دوره رونق مارکس هستیم. آمریکاییها به اندازهای به مارکس فکر میکنند که از دهه ۱۹۶۰، یا شاید حتی دهه ۱۹۳۰، یعنی دو دهه قابل توجه به دلیل تحولات اجتماعی و سیاسیشان، بیسابقه بوده است.» شواهد فراوان است: ترامپ، ماسک و سایر اعضای جنبش ماگا به طور معمول نفوذ «مارکسیستی» به نهادها را محکوم میکنند، در حالی که یک آمریکایی (سناتور برنی سندرز) به مشهورترین سوسیالیست جهان تبدیل شده است.
در همین حال، دانشگاهیان ایالات متحده به طور پیوسته با مارکس درگیر هستند. به عنوان مثال، کتاب «ماتریکس طبقاتی» (۲۰۲۳) اثر ویوک چیبر را در نظر بگیرید که از اندیشه مارکسیستی برای نقد «چرخش فرهنگی» در نظریه اجتماعی و برجسته کردن اهمیت ساختار طبقاتی و روابط مادی در سرمایهداری استفاده میکند. یا ترجمه انگلیسی ۲۰۲۵ انتشارات دانشگاه پرینستون – اولین ترجمه در نیم قرن اخیر – از جلد اول «سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی» مارکس را در نظر بگیرید که «مارکسی برای قرن بیست و یکم» را ارائه میدهد.
همانند سایر انفجارهای مارکس در آمریکا، رونق کنونی – بهویژه در میان مخالفان – به دنبال بازگرداندن ما به یک ایدئولوژی مارکسیستی خالص نیست. بلکه، همانند دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۶۰، ناشی از این باور است که نقد مارکس از سرمایهداری همچنان منبعی مرتبط برای تحلیل بیثباتی و خشونت جامعه معاصر ما و احتمالاً برای هرگونه جستجو برای مدلهای جایگزین، ضروری است: سختیهای اقتصادی، شکستهای سرمایهداری (مانند بحران مالی ۲۰۰۸)، نگرانیهای عدالت اجتماعی و تخریب محیط زیست. همه این عوامل، خوانندگان، فعالان و دانشگاهیان را بار دیگر به سوی نوشتههای مارکس سوق میدهند.
کتاب «کارل مارکس در آمریکا» به طور قابل توجهی به درک ما از فراز و نشیبهای دورههای رونق متناوب مارکس کمک میکند. این متن در ۵۰۰ صفحه و نه فصل خود، به طرز ماهرانهای طیف گستردهای از استفادههای خوانندگان آمریکایی از مارکس را از اواسط قرن نوزدهم تاکنون، تاریخنگاری میکند. هارتمن مینویسد: «پذیرش مارکس در ایالات متحده، تاریخی از چپ، مرکز و راست است، گاهی اوقات همه به طور همزمان. مارکس به عنوان سنگ محکی برای آمریکاییها از هر پیشینه سیاسی قابل تصوری عمل کرده است.»
هارتمن معتقد است که آمریکاییها در طول زمان، خود را به سه طریق اصلی در برابر مارکس قرار دادهاند. شیوه اول به دلیل «وفاداری به نظریه کلاسیک او در مورد کار» قابل توجه است و توسط «شخصیتهایی مانند یوجین دبز، الیزابت گورلی فلین، ای. فیلیپ رندولف و برنی سندرز» استفاده شده است. رویکرد دوم شامل «خالقان یک مارکس ترکیبی» است که مارکس را با «تطبیق مارکسیسم با سنتهایی مانند مسیحیت، جمهوریخواهی، پوپولیسم، پراگماتیسم، ناسیونالیسم سیاهپوستان، بومیگرایی، کینزینیسم، فمینیسم و موارد دیگر» با «شرایط مختلف آمریکایی» وفق دادهاند. و سومین شیوه «مجموعهای از تفاسیر نامطلوب» است که «نشاندهنده درجه استثنایی است که ضدکمونیسم، ایالات متحده را شکل داده است.»
کتاب «کارل مارکس در آمریکا» به طرز چشمگیری دامنه وسیعی را پوشش میدهد، هرچند هارتمن به طور مفیدی الگوی کلیدی را که «دیالکتیک مارکس-آمریکا» را شکل داده است، کشف میکند. او مینویسد: «درک ما از آمریکا، آنگونه که در طول قرن بیستم توسعه یافت، توسط یک مارکس پنهان پشتیبانی میشود.» هارتمن معتقد است که کتاب او «اصلاحیهای» بر ادعاهایی است که «دیالکتیک مارکس-آمریکا» هرگز اتفاق نیفتاده است، «و نشان میدهد که اگرچه ایدههای مارکس در سنتهای سیاسی آمریکا جذب نشدهاند، اما علیرغم تلاشهای بیشمار ضدکمونیستها، پاکسازی نیز نشدهاند.» نه ادغام شده و نه از بین رفته، اینگونه است که «کارل مارکس در آمریکا» پیش میرود. زیرا، چه با مارکس فکر کنیم یا علیه او، چه طرفدار مارکس باشیم یا ضد مارکس، چه مارکس را بالا ببریم یا سعی در به خاک سپردن او داشته باشیم، آمریکاییها در چارچوب مفهومی و تاریخی که او تعیین کرده است، کار کردهاند. از این نظر، هارتمن برای نوشتن تاریخ پذیرش خود، وارونگیهای دیالکتیکی تفسیری انجام میدهد: حتی زمانی که رکود مارکس وجود دارد، رونق مارکس است. چنین رویکردی پرسشهایی را در مورد ابطالپذیری مطرح میکند که مدتهاست در مورد خود اندیشه مارکسیستی پرسیده شده است.
در اینجا یک مثال خاص از الگوی تاریخی که هارتمن کشف میکند آورده شده است: «افزایش مارکسیسم به طور مداوم با وحشت سرخ دنبال شده است.» حتی دقیقتر: در فصل ۶، هارتمن به بررسی برخورد محافظهکاری پس از جنگ با مارکس به عنوان یک تهدید، به عنوان غیرآمریکایی یا حتی ضدآمریکایی میپردازد. «با کمک وحشت سرخ پس از جنگ، [محافظهکاران] تقریباً موفق شدند» مارکس را پاک کنند. اما در یک طنز حماسی، توجه جناح راست به مارکس، حتی در توطئهآمیزترین شکل آن، به پایداری ایدههای او کمک کرد، البته از طریق یک آینه تاریک.» آن طنزهای تاریخ – یا آیا آنها وارونگیهای دیالکتیکی هستند؟ – امروزه برای ما آشنا هستند: در عصر رسانههای اجتماعی، صرفاً صحبت در مورد نادرستی یک شایعه، آن را بیشتر گسترش میدهد.
در فصل ۸، هارتمن همچنین به طنز چگونگی استفاده از مارکس در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، بهویژه توسط مورخان و نظریهپردازان فرهنگی، میپردازد. او مینویسد: «در ملتی که بهطور فزایندهای به نوعی سرمایهداری «نئولیبرال» که نسخه تنظیمشده «نیو دیل» را از بین برده بود، اختصاص یافته بود، هزاران مارکس شکوفا شدند. جدایی مارکسیسم از کانالهای سیاسی به آن اجازه داد تا به روشهای خلاقانهای توسعه یابد. تاریخ هرگز از برانگیختن طنزها دست برنمیدارد. بهویژه زمانی که مارکس درگیر باشد.» به عبارت دیگر: حذف «مارکس» از به اصطلاح سیاست واقعی، بهطور متناقضی به سیاستمداران فرهنگی – به عنوان مثال، فردریک جیمسون – اجازه داد تا مارکس را به روشهای خلاقانهای بخوانند. اما، کسی میپرسد، آیا کنارهگیری مارکس از وسایل نقلیه سیاسی برای ظهور و انتشار تفاسیر خلاقانه ضروری است؟ و چرا مارکس بهویژه طنزهای تاریخ را برانگیخت؟ آیا این وارونگیها ممکن است به این دلیل باشد که سرمایهداری در آمریکا «پیشرفتهترین» بود و بنابراین، مارکس و آمریکا – مانند جکیل و هاید، هولمز و موریارتی – چیزی جز دوقلو نیستند که در رقصی مفهومی و مادی قفل شدهاند؟
هارتمن چندان علاقهای به پاسخ دادن به این پرسشها ندارد. با این حال، در «کارل مارکس در آمریکا» نشانههایی وجود دارد که او به خوانش خاصی از مارکس متمایل است. در واقع، به نظر میرسد هارتمن میخواهد آن مارکس قدیمی کارگری – که با ورود به قرن بیست و یکم به حاشیه رانده شده و میتوان گفت سرکوب شده است – به ما و برای ما بازگردد. آن مارکس، یک مارکس پنهان در سراسر متن است. به عنوان مثال، در بخش «یک مارکس پستمدرن؟» فصل هشتم خود – به علامت سؤال توجه کنید – هارتمن از ژاک دریدا، فیلسوف فرانسوی، به دلیل تبدیل ماتریالیسم مارکس به تحلیلهای گفتمانی زبان انتقاد میکند. هارتمن مینویسد: «در معنای وسیعتر، دریدا را باید کمتر به عنوان عامل رازآلودگی پستمدرن و بیشتر به عنوان نشانهای از رها کردن دغدغههای مادی توسط چپ روشنفکر به نفع علایق فرهنگی و متنی بیجسم درک کرد.» آنچه از این ارائه دریدا روشن است، این است که از نظر هارتمن (و تعدادی از منتقدانی که او با همدردی از آنها نقل قول میکند)، دریدا به طور زیانآوری مارکسی را که به خاطر «نظریه کلاسیک خود در مورد کار» شناخته شده بود، به حاشیه راند. اینکه دریدا این کار را در سال ۱۹۹۳، پس از سقوط دیوار برلین و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی انجام داد، مانند تسلیم شدن در برابر سرمایهداری خوانده میشود.
ترجیح هارتمن به یک مارکس خاص، در تحلیل او از «امپراتوری»، کتاب سال ۲۰۰۰ مایکل هارت، نظریهپرداز ادبی آمریکایی و آنتونیو نگری، فیلسوف سیاسی ایتالیایی نیز قابل توجه است. «برخلاف آن دانشگاهیانی که مارکس را بیشتر ارائهدهنده پارادایم میدانستند تا یک پیامبر شورشی، هارت و نگری از مارکس انقلابی الهام گرفتند. با این حال، آنها معتقد بودند که سرمایهداری از پارادایم مارکسیستی فراتر رفته است. مارکس آنها از زمینهای که ایدههایش را مرتبط میکرد، جدا شده بود. امپراتوری محصول جانبی جدایی جنبش ضدجهانیسازی از سیاست طبقه کارگر است.» هارتمن مشاهده میکند که تا اوایل قرن بیست و یکم، سوژه انقلابی طبقه کارگر از بسیاری از خوانشهای مارکس در آمریکا حذف شده بود. نوع غیرماتریالیسم مورد حمایت هارت و نگری و سایر چپگراییها، اگرچه برحق بود، اما از نظر سیاسی ناقص و حتی کاملاً بیاثر بود: هارتمن مینویسد: «چپ آمریکا در آغاز هزاره، حساسیتهایی را نشان میداد که ریشه در سنت چپ اخلاقی داشت که به الغاگرایی بازمیگشت. هدف شریف چپ اخلاقی … گاهی اوقات قابل دستیابی بوده است. اما در مقابله با حاکمیت نئولیبرال، چپگرایی اخلاقی ثابت کرده است که به خوبی مجهز نیست.»
به طرز وسوسهانگیزی، مارکس قدیم کارگری در پایان متن هارتمن بازمیگردد. «اگرچه موج اعتصاب کنونی به هیچ وجه به بزرگی موج سال ۱۹۳۴ نیست، آگاهی طبقه کارگر در حال افزایش است. نظرسنجیها نشان میدهد که اتحادیهها برای اولین بار در نیم قرن اخیر محبوب هستند.» با این حال، هارتمن از پیشبینی اینکه آیا همه اینها به راهاندازی یک انقلاب سوسیالیستی دموکراتیک و پایان دادن به سرمایهداری در آمریکا کمک خواهد کرد، خودداری میکند. او با تردید مینویسد: «ممکن است در اواخر سرمایهداری زندگی کنیم یا نکنیم، عبارتی که زمانی در میان مارکسیستهای بیش از حد خوشبین رایج بود.» از این نظر، هارتمن در جمع خوبی قرار دارد، زیرا فردریک جیمسون، اسلاوی ژیژک و مارک فیشر هر کدام مشاهده کردهاند، همانطور که جیمسون بیان کرد: «تصور پایان جهان آسانتر از تصور پایان سرمایهداری است.» در واقع، از نظر هارتمن، اگر سرمایهداری به پایان برسد، مارکس نیز سرانجام خواهد رفت؛ مانند هولمز و موریارتی، هر دو از آبشار رایشنباخ سقوط خواهند کرد. هارتمن در نزدیکی پایان متن خود مینویسد: «حقیقتی که تاریخ طولانی پذیرش مارکس آن را آشکار کرده است: تا زمانی که سرمایهداری ادامه دارد، مارکس را نمیتوان کشت.»
شاید، بنابراین، درس سیاسی «کارل مارکس در آمریکا» چندان در تاریخ فکری خوانشهای مارکس یافت نشود. بلکه ممکن است در روح استفاده از مارکس، در اینجا و اکنون، برای پایان دادن نهایی به رونقها و رکودهای مارکس، و در نتیجه به آرامش رساندن او، قرار داشته باشد. همانطور که گایاتری چاکراورتی اسپیواک در «مارکس جهانی؟» به ما یادآوری میکند: «””دانستن”” آنچه مارکس نوشت چیست؟ “”دانستن”” نوشتههای مارکس، این باور قدیمی را حفظ میکند که ایده دانش، دانش در مورد دانش است… وظیفه تکمیلی، تلاش برای تغییر جهان است.» چنین عملی کردن نظریه مارکسیستی، چنین بیرون راندن شبح پنهان مارکس، با پایان سرمایهداری – و شاید تحقق اصول و آرمانهای دیرینه و متأسفانه مسدود شده پروژه آمریکایی – همراه خواهد بود.
”