نشریه فارن افرز : «ما هنوز در حال جنگ جهانی دوم هستیم» | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
چگونه روایتهای متناقض از جنگ جهانی دوم و میراث حلنشده آن همچنان به تنشهای ژئوپولیتیکی امروز دامن میزند.

⏳ مدت زمان مطالعه: ۱۳ دقیقه | ✏️ ناشر/نویسنده: فارن افرز/آنتونی بیوور | 📅 تاریخ: May 7, 2025 / ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
⚠️ هشدار: بازنشر این مقاله با هدف ارائه دیدگاههای متنوع صورت گرفته و به معنای تأیید یا پذیرش مسئولیت دیدگاههای مطرحشده نیست.
تاریخ بهندرت منظم است. دورانها با هم تداخل پیدا میکنند و کارهای ناتمام از یک دوره به دوره بعدی کشیده میشوند. جنگ جهانی دوم از نظر تأثیراتش بر زندگی مردم و سرنوشت ملتها، جنگی بیمانند بود. این جنگ ترکیبی از مناقشات بسیار، از جمله نفرتهای قومی و ملی بود که در پی فروپاشی چهار امپراتوری و ترسیم مجدد مرزها در کنفرانس صلح پاریس پس از جنگ جهانی اول به وجود آمدند. تعدادی از مورخان استدلال کردهاند که جنگ جهانی دوم مرحلهای از یک جنگ طولانی بود که از ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵ یا حتی تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۹۱ ادامه داشت – یک جنگ داخلی جهانی، ابتدا بین سرمایهداری و کمونیسم، سپس بین دموکراسی و دیکتاتوری.
جنگ جهانی دوم قطعاً رشتههای تاریخ جهان را با گستره جهانی خود و تسریع پایان استعمار در سراسر آفریقا، آسیا و خاورمیانه به هم پیوند زد. با این حال، با وجود اشتراک در این تجربه بینالمللی و ورود به نظم واحدی که در پی آن ساخته شد، هر کشور درگیر، روایت خاص خود را از این درگیری بزرگ ایجاد کرد و به آن چسبید.
حتی موضوع زمان شروع جنگ هنوز مورد بحث است. در روایت آمریکایی، جنگ بهطور جدی زمانی آغاز شد که ایالات متحده پس از حمله ژاپن به پرل هاربر در ۷ دسامبر ۱۹۴۱ وارد درگیری شد و آدولف هیتلر، دیکتاتور آلمان، چند روز بعد به ایالات متحده اعلان جنگ داد. در همین حال، ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، اصرار دارد که جنگ در ژوئن ۱۹۴۱، زمانی که هیتلر به اتحاد جماهیر شوروی حمله کرد، آغاز شد – و تهاجم مشترک شوروی و نازیها به لهستان در سپتامبر ۱۹۳۹ را که برای اکثر اروپاییها آغاز جنگ محسوب میشود، نادیده میگیرد. با این حال، برخی ریشه آن را قدیمیتر میدانند. برای چین، جنگ در سال ۱۹۳۷ با جنگ چین و ژاپن، یا حتی پیشتر با اشغال منچوری توسط ژاپن در سال ۱۹۳۱ آغاز شد. بسیاری از چپگرایان در اسپانیا متقاعد شدهاند که جنگ در سال ۱۹۳۶ با سرنگونی جمهوری توسط ژنرال فرانسیسکو فرانکو و آغاز جنگ داخلی اسپانیا شروع شد.
این جهانبینیهای متضاد همچنان منبع تنش و بیثباتی در سیاست جهانی هستند. پوتین از تاریخ روسیه گزینشی عمل میکند و ادای احترام به فداکاری شوروی در «جنگ بزرگ میهنی» (نامی که جنگ جهانی دوم در روسیه به آن شناخته میشود) را با ایدههای ارتجاعی روسهای سفید تزاری تبعیدی پس از شکستشان از کمونیستهای سرخ در جنگ داخلی روسیه در سالهای ۱۹۱۷-۱۹۲۲ ترکیب میکند. ایدههای اخیر شامل توجیهات مذهبی برای برتری روسیه بر کل خشکی اوراسیا – «از ولادیوستوک تا دوبلین»، به قول الکساندر دوگین، ایدئولوگ پوتین – و نفرتی عمیق از اروپای غربی لیبرال است. چنین ایدههایی همچنین در حلقه اطرافیان دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، شروع به چرخش کردهاند.
پوتین، ژوزف استالین، رهبر شوروی در دوران جنگ جهانی دوم را احیا کرده است؛ کسی که به گفته آندری ساخاروف، فیزیکدان و مخالف شوروی، مستقیماً مسئول مرگ میلیونها نفر حتی بیشتر از هیتلر بود. رئیسجمهور روسیه تا آنجا پیش میرود که اصرار دارد اتحاد جماهیر شوروی میتوانست بهتنهایی در جنگ علیه آلمان نازی پیروز شود، در حالی که حتی استالین و دیگر رهبران شوروی بهطور خصوصی اذعان داشتند که اتحاد جماهیر شوروی بدون کمک آمریکا دوام نمیآورد. آنها همچنین میدانستند که کارزار بمباران استراتژیک ایالات متحده و بریتانیا علیه شهرهای آلمان، بخش عمدهای از لوفتوافه (نیروی هوایی آلمان) را از جبهه شرقی به کشور بازگرداند و بدین ترتیب برتری هوایی را به شورویها داد. مهمتر از همه، پوتین از اذعان به وحشت دوران استالینیستی خودداری میکند. همانطور که مری سوامز، دختر وینستون چرچیل، نخستوزیر بریتانیا، در یک شام در سال ۲۰۰۳ برای من تعریف کرد، چرچیل در جریان یک ملاقات غیررسمی در اکتبر ۱۹۴۴ از استالین پرسید که بیشترین پشیمانی رهبر شوروی در زندگیاش چیست. استالین لحظهای تأمل کرد و سپس بهآرامی پاسخ داد: «کشتار کولاکها» – دهقانان زمیندار. این کارزار با هولودومور در سالهای ۱۹۳۲-۱۹۳۳ به اوج خود رسید، که در آن استالین عمداً قحطی را بر اوکراین تحمیل کرد، بیش از سه میلیون نفر را کشت و نفرتی از مسکو را در میان بسیاری از بازماندگان و نوادگان آنها ایجاد کرد.
جنگ جهانی دوم همچنین توازن اغلب ناآرامی را بین اروپا و ایالات متحده ایجاد کرد. جاهطلبیهای هژمونیک هیتلر، بریتانیا را مجبور کرد تا نقش خودخوانده پلیس جهان را رها کرده و برای کمک به آمریکاییها روی آورد. بریتانیاییها واقعاً به نقش خود در پیروزی نهایی متفقین افتخار میکردند، اما سعی داشتند نیش کاهش نفوذ جهانی خود را با تکرار این کلیشه که بریتانیا موفق شده بود در جنگ «فراتر از وزن خود عمل کند» و با چسبیدن به «رابطه ویژه» خود با ایالات متحده پنهان کنند. چرچیل از این چشمانداز که نیروهای آمریکایی ممکن است پس از پایان جنگ در اقیانوس آرام در سال ۱۹۴۵ به سادگی به خانه بازگردند، ناامید بود. اگرچه نگرشهای آمریکایی همچنان بین ایفای نقش فعال جهانی و عقبنشینی به انزواطلبی در نوسان بود، اما تهدید از جانب مسکو تضمین میکرد که واشنگتن تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ عمیقاً درگیر اروپا باقی بماند.
امروزه، نخستین جنگ بزرگ قارهای در اروپا از زمان جنگ جهانی دوم، که بخشی از آن ناشی از خوانش گزینشی پوتین از تاریخ روسیه است، در چهارمین سال خود قرار دارد، در حالی که درگیریهای مرگبار در خاورمیانه و سایر نقاط، تهدید به گسترش بیشتر میکنند. در همین حال، به نظر میرسد دولت ترامپ در یک طغیان گیجکننده، رهبری جهانی ایالات متحده را کنار میگذارد. هشتاد سال پیش، پایان جنگ جهانی دوم راه را برای نظم بینالمللی جدیدی مبتنی بر احترام به حاکمیت ملی و مرزها هموار کرد. اما اکنون، ممکن است سرانجام صورتحساب سنگینی برای دوسوگرایی آمریکا، رضایت اروپا و تجدیدنظرطلبی روسیه فرا رسیده باشد.
بیش از یک عدد
بیرحمی محض جنگ جهانی دوم در حافظه چندین نسل حک شد. این نخستین درگیری مدرن بود که در آن تعداد غیرنظامیان کشتهشده بسیار بیشتر از جنگجویان بود. این امر تنها با غیرانسانیسازی دشمن با انگیزههای ایدئولوژیک امکانپذیر بود – ملیگرایی به اوج رسیده و نژادپرستی بهعنوان یک فضیلت در یک سو، و جنگ طبقاتی لنینیستی که نابودی تمام مخالفان را در سوی دیگر تأیید میکرد. (جالب اینکه پس از جنگ، دیپلماتهای شوروی برای جلوگیری از ذکر جنگ طبقاتی – که شامل کشتار جمعی اشراف، بورژوازی و دهقانان زمیندار توسط اتحاد جماهیر شوروی میشد – در کنوانسیون نسلکشی سازمان ملل در سال ۱۹۴۸ مبارزه کردند.)
در مجموع، حدود ۸۵ میلیون نفر در جنگ جهانی دوم جان باختند، رقمی که شامل کسانی میشود که از قحطی و بیماری جان سپردند. آلمان نازی حدود شش میلیون یهودی را، در میان دیگر مردمان، در هولوکاست کشت. تقریباً یک پنجم جمعیت لهستان، همچنین نزدیک به شش میلیون نفر، از دست رفتند. چینیها بیش از ۲۰ میلیون نفر را از دست دادند که تعداد بیشتری از آنها بر اثر قحطی و بیماری جان باختند تا جنگیدن در میدان نبرد. تخمینها از تلفات شوروی بین ۲۴ تا ۲۶ میلیون نفر متغیر است که بسیاری از آنها غیرضروری بودند. استالین در سال ۱۹۴۵ آگاه بود که مجموع تلفات از ۲۰ میلیون نفر فراتر رفته است، اما تنها به یک سوم این خسارت اعتراف کرد زیرا سعی داشت گستردگی وحشتی را که بر مردمش تحمیل کرده بود، پنهان کند. دیوید رینولدز، محقق روابط بینالملل، اشاره کرده است که استالین «رقم ۷.۵ میلیون را بهعنوان عددی پذیرفت که به اندازه کافی قهرمانانه، اما نه جنایتکارانه و مرگبار، به نظر میرسید.»
جنگ جهانی دوم رشتههای تاریخ جهان را به هم پیوند زد.
به یاد آوردن مردگان، که بسیاری از آنها عمداً توسط قاتلانشان بینام شدند، کافی نیست. برای کسانی که زنده ماندند، اسیران جنگی و غیرنظامیان زندانی در اردوگاهها، این درگیری زندگی را به طرق غیرقابل محاسبهای تغییر داد. کسانی که به سرنوشت خود تن داده بودند، اغلب قربانیان اولیه بودند. محتملترین بازماندگان کسانی بودند که عزمی راسخ برای بازگشت به خانوادههای خود، پایبندی به باورهای خود، یا شهادت دادن به جنایات غیرقابل وصف داشتند.
بسیاری از سربازان اسیر دیگر به خانه بازنگشتند. کسانی از ارتش سرخ شوروی که به اجبار توسط ارتش آلمان استخدام شده بودند، در حالی که یونیفورم آلمانی به تن داشتند در فرانسه جمعآوری و به افسران شوروی تحویل داده شدند، که رهبران مظنون را پیش از انتقال بقیه به اتحاد جماهیر شوروی در جنگل اعدام کردند. در آنجا، سربازان به کار اجباری در شمال یخزده محکوم شدند. تنها چند روز پس از تسلیم آلمان، نیروهای بریتانیایی در اتریش دستور دادند بیش از ۲۰ هزار تبعه یوگسلاوی ضدکمونیست در منطقه تحت صلاحیت آنها به مقامات کمونیست یوگسلاوی تحویل داده شوند، که آنها را تیرباران کرده و سپس در گورهای دستهجمعی دفن کردند. نیروهای بریتانیایی همچنین قزاقهایی را که شهروند شوروی بودند اما برای آلمان جنگیده بودند، به مقامات شوروی تحویل دادند. دولت بریتانیا تقریباً مطمئن بود که مجازات سختی در انتظار این سربازان است، اما میترسید که آزادی آنها به معنای نگهداشتن اسیران جنگی بریتانیایی باشد که ارتش سرخ در لهستان و آلمان شرقی آزاد کرده بود. ارتش سرخ همچنین ۶۰۰ هزار سرباز ژاپنی را در شمال چین و منچوری جمعآوری کرد؛ همه آنها به اردوگاههای کار در سیبری فرستاده شده و تا حد مرگ کار کشیدند.
برای دههها پس از جنگ، خاطره آن در کسانی که آن را از نزدیک تجربه کرده بودند، زنده ماند. نظم پس از جنگ توسط نسلهایی شکل گرفت که هدفشان جلوگیری از وقوع مجدد چنین تراژدی بود. اما برای کسانی که این درگیری را تجربه نکردهاند و از امروز به گذشته مینگرند، شمار تلفات جنگ جهانی دوم ممکن است تنها یک عدد باشد – درک واقعی دهها میلیون مرگ دشوار است. از دست دادن این ارتباط مستقیم با گذشته به معنای از دست دادن عزم مشترکی است که برای ۸۰ سال، صلحی هرچند بسیار ناقص، بین قدرتهای بزرگ ایجاد کرده است.
جنگهایی که پایان نیافتند
جنگ، جهان را به مکانی کاملاً دگرگونشده تبدیل کرد. در کشورهای متخاصم، کمتر زندگیای دستنخورده باقی ماند. بسیاری از زنانی که نامزدهایشان در جنگ کشته شده بودند، هرگز ازدواج نکردند یا فرزندی نداشتند. دیگران دریافتند که مردان بازگشته نمیتوانستند با این واقعیت کنار بیایند که زنان اداره همهچیز را به دست گرفته بودند و باعث میشد مردان احساس زائد بودن کنند. شدیدترین واکنش در اروپای قارهای بود. در آلمان، مردانی که در طول جنگ زندانی شده بودند، برای نخستین بار از تجاوزهای دستهجمعی که عمدتاً توسط ارتش سرخ انجام شده بود، شنیدند. آنها از اینکه برای دفاع از زنانشان آنجا نبودند، احساس حقارت میکردند. همچنین نمیتوانستند با این موضوع کنار بیایند که زنان با این آسیب روانی به تنها شکل ممکن – یعنی با صحبت کردن با یکدیگر در مورد آن – مقابله کرده بودند. در فرانسه و سایر کشورهای اشغالشده، مردانی که از اردوگاههای اسرا و کار اجباری در آلمان بازگشته بودند، متعجب بودند که چگونه زنانی که هیچ وسیله حمایتی نداشتند، موفق به زنده ماندن شده بودند و شروع به مشکوک شدن به روابط آنها با سربازان دشمن یا بازاریان سیاه کردند. جای تعجب نیست که این واکنشها منجر به دورهای ارتجاعی از نظر اجتماعی شد که در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ ادامه یافت.
درگیری شدید سیاسی حتی پس از پایان خصومتها ادامه یافت. در اوت ۱۹۴۵، مدتها پس از پایان درگیریها در جبهه اروپا، اتحاد جماهیر شوروی شروع به آزاد کردن سربازان عادی ایتالیایی کرد که در اواخر کارزار نیروهای محور برای تصرف استالینگراد اسیر کرده بود. با این حال، این سربازان بدون افسران خود به خانه فرستاده شدند، زیرا رهبر حزب کمونیست ایتالیا از مسکو خواسته بود بازگشت اسرای بلندپایهتر را که ممکن بود علناً اتحاد جماهیر شوروی را محکوم کنند و به شانس حزب در انتخابات آتی آسیب برسانند، به تأخیر بیندازد. گروههای کمونیست در ایستگاههای راهآهن ایتالیا جمع شدند تا از سربازان بازگشته استقبال کنند، سربازانی که انتظار داشتند نسبت به آرمان آنها همدلی بیشتری داشته باشند. آنها از دیدن اینکه سربازان کلمات «abbasso comunismo» – مرگ بر کمونیسم – را روی واگنهای قطار نوشته بودند، وحشتزده شدند و در ایستگاهها درگیریهایی رخ داد. مطبوعات کمونیست بازگشتگانی را که به هر شکلی از اتحاد جماهیر شوروی انتقاد میکردند، فاشیست مینامیدند.
بیرحمی محض جنگ در حافظه نسلها حک شده بود.

مرزها در طول و پس از جنگ از بین رفتند یا دوباره ترسیم شدند. بسیاری از افرادی که آواره شده بودند دیگر ملیت خود را نمیدانستند. جمعیتهای بزرگی، گاهی اوقات کل شهرها، توسط شبهنظامیان، پلیس مخفی و نیروهای نظامی ریشهکن، تخلیه یا کشته شدند. در سال ۱۹۳۹، لهستانیها از آنچه ناگهان به اوکراین غربی تبدیل شد، به فضاهای متروک قزاقستان یا سیبری ریخته شده و رها شدند تا از گرسنگی بمیرند. شهر لهستانی لووف دو بار توسط شوروی و یک بار توسط نازیها اشغال شد، که یهودیان آن را به اردوگاههای مرگ فرستادند. پس از جنگ، به لووف نام اوکراینی جدیدی، لویو، داده شد. در کنفرانس یالتا در فوریه ۱۹۴۵، جایی که رهبران بریتانیا، شوروی و ایالات متحده برای بحث در مورد سازماندهی اروپای پس از جنگ ملاقات کردند، استالین قدرتهای متفقین را مجبور کرد بپذیرند که کل لهستان باید به غرب منتقل شود، استانهای سابق آلمان در سمت غربی را دریافت کند در حالی که اتحاد جماهیر شوروی استانهای لهستان در شرق را جذب میکرد. برای تکمیل اجرای این طرح، ارتش سرخ بزرگترین جابجایی اجباری سیستماتیک جمعیت را در دوران مدرن انجام داد و بیش از ۱۳ میلیون آلمانی، لهستانی و اوکراینی را جابجا کرد.
با ادامه بحثها در یالتا در کنفرانس پوتسدام در اوت ۱۹۴۵، تمایل استالین برای گسترش قلمرو شوروی آشکار شد. او به در دست گرفتن کنترل مستعمرات سابق ایتالیا در آفریقا علاقه نشان داد و برکناری فرانکو در اسپانیا را پیشنهاد کرد. آورل هریمن، سفیر ایالات متحده در اتحاد جماهیر شوروی، در خلال یکی از وقفههای مذاکرات به استالین گفت: «باید برای شما بسیار خوشایند باشد که پس از این همه رنجی که کشورتان متحمل شده، اکنون در برلین هستید.» استالین بدون تغییر حالت چهره به سفیر نگاه کرد و پاسخ داد: «تزار الکساندر تا پاریس رفت.» این جمله به سختی یک شوخی بود – سال قبل، رهبری شوروی دستور تهیه طرحهایی برای حمله به فرانسه و ایتالیا و تصرف تنگههای بین دانمارک و نروژ را صادر کرده بود. در سال ۱۹۴۵، ژنرال شوروی، سرگئی شتمنکو، به سرگو بریا، که پدرش رئیس مخوف پلیس مخفی شوروی در دوران استالین بود، گفت: «انتظار میرفت آمریکاییها اروپای درگیر در هرج و مرج را رها کنند، در حالی که بریتانیا و فرانسه به دلیل مشکلات استعماری خود فلج خواهند شد.» رهبران شوروی فکر میکردند این امر فرصتی ایجاد میکند. تنها پس از اطلاع از اینکه ایالات متحده به ساخت بمب اتم نزدیک شده است، این طرحها کنار گذاشته شدند – حتی اگر اشتهای مسکو برای توسعهطلبی از بین نرفته بود.
جنگ جهانی دوم، البته، سپیدهدم عصر هستهای نیز بود. بسیاری اختراع بمب اتم را با وحشت نگریستند و بمباران هیروشیما و ناکازاکی توسط ایالات متحده را جنایت جنگی دانستند. و با این حال، هدف قرار دادن آن دو شهر ژاپنی در اوت ۱۹۴۵، شامل یک انتخاب اخلاقی سنگین بود. پیش از آنکه بمبارانها به پایان جنگ سرعت بخشند، ژنرالهای ژاپنی بهجای پذیرش شرایط تسلیم صادر شده توسط قدرتهای متفقین در اعلامیه پوتسدام در ژوئیه ۱۹۴۵، میخواستند به جنگ ادامه دهند. آنها آماده بودند میلیونها غیرنظامی ژاپنی را با وادار کردن آنها به مقاومت در برابر تهاجم متفقین تنها با نیزههای بامبو و مواد منفجره بستهشده به بدنشان، قربانی کنند. تا سال ۱۹۴۴، ماهانه حدود ۴۰۰ هزار غیرنظامی بر اثر قحطی در مناطقی از شرق آسیا، اقیانوس آرام و آسیای جنوب شرقی که توسط نیروهای ژاپنی اشغال شده بود، جان خود را از دست میدادند. متفقین همچنین میخواستند اسیران جنگی آمریکایی، استرالیایی و بریتانیایی را که در اردوگاههای ژاپنی از گرسنگی میمردند – یا به دستور توکیو توسط اسیرکنندگانشان سلاخی میشدند – نجات دهند. بنابراین، اگرچه بمب اتم بیش از ۲۰۰ هزار جان ژاپنی را گرفت، اما آن سلاح وحشتناک ممکن است در یک پارادوکس اخلاقی نگرانکننده، جانهای بسیار بیشتری را نجات داده باشد.
جهانی که جنگ ساخت
چه خوب و چه بد، جنگ جهانی دوم مسیر سیاست جهانی را بازتنظیم کرد. شکست ژاپن سرانجام راه را برای ظهور چین مدرن هموار کرد. فروپاشی امپراتوریهای بریتانیا، هلند و فرانسه در سالهای ۱۹۴۱-۱۹۴۲ پایان اروپای امپراتوری را رقم زد و تجربه جنگ، جنبش به سوی یکپارچگی اروپا را تسریع کرد. در همین حال، هم ایالات متحده و هم اتحاد جماهیر شوروی به وضعیت ابرقدرتی ارتقا یافتند. جنگ جهانی دوم همچنین سازمان ملل متحد را به وجود آورد که اهداف اصلی آن حفظ حاکمیت کشورها و ممنوعیت تجاوز مسلحانه و فتح ارضی بود. سازمان ملل تا حد زیادی رؤیای فرانکلین روزولت، رئیسجمهور ایالات متحده بود و او آماده بود تا برای دستیابی به آن، کنترل کامل لهستان را به استالین واگذار کند. با این حال، در فوریه امسال، ایالات متحده با رأی دادن در کنار روسیه و خودداری از محکوم کردن تجاوز روسیه به اوکراین، به اصول بنیادین سازمان ملل پشت کرد.
جنگ جهانی دوم همچنین به جنگ سرد منجر شد. برخی از مورخان میگویند که این درگیری جدید در سال ۱۹۴۷ با توافق کلی-رابرتسون آغاز شد، که در آن مقامات بریتانیایی و آمریکایی تصمیم به صنعتی کردن آلمان غربی گرفتند و پارانویای استالین را برانگیختند. آن سال قطعاً شاهد تشدید تنشها بود، با صدور فرمان استالین در سپتامبر برای احزاب کمونیست اروپا مبنی بر بیرون آوردن سلاحهای خود برای آمادگی برای جنگ آینده و زمینهسازی برای محاصره برلین توسط شوروی در سال بعد. اما ریشههای آن بسیار عقبتر، در ژوئن ۱۹۴۱، قرار داشت. استالین از عملیات بارباروسا، تهاجم تحت رهبری نازیها به اتحاد جماهیر شوروی که در آن ماه آغاز شد، آسیب روحی دیده بود. او مصمم شد خود را با دولتهای اقماری در سراسر اروپای مرکزی و جنوبی محاصره کند تا هیچ متجاوزی نتواند دوباره اتحاد جماهیر شوروی را غافلگیر کند.
درک واقعی دهها میلیون مرگ دشوار است.
برای قرنها، روسیه وسواس تسلط بر همسایگان خود را برای جلوگیری از محاصره شدن داشت. دغدغه استالین لهستان بود. پوتین این ذهنیت اساسی را حفظ کرده است – تنها برای او، آسیبپذیرترین مرز کشور اوکراین است که به گفته او متعلق به روسیه است. هنگامی که پوتین با تهاجم سال ۲۰۲۲ به اوکراین بر اساس این ادعا عمل کرد، مشخصهای از دوران جنگ جهانی دوم را که از آن زمان تا حد زیادی در سیاست جهانی غایب بود، بازگرداند. رهبران، که چندین نفر از آنها با سیستمهای تمامیتخواهی که کنترل میکردند قدرتمند شده بودند، مسیر آن درگیری گسترده را شکل دادند. از چرچیل تا روزولت و استالین، دسیسههای آنها ایده «مرد بزرگ» را که مسیر تاریخ را هدایت میکند، در تصور عمومی دوباره فعال کرد. در سالهای اخیر، رهبران سیاسی تأثیر نسبتاً کمتری داشتهاند. سیستم اقتصادی جهانیشده، برای مثال، آزادی عمل آنها را بسیار محدود میکند و توجه مداوم به اینکه یک تصمیم چگونه در رسانهها بازتاب خواهد یافت، بسیاری از آنها را محتاطتر از جسور میکند. برای دههها، به نظر میرسید که شخصیت رهبران هرگز دوباره مسیر وقایع را مانند دوران جنگ جهانی دوم تعیین نخواهد کرد. تهاجم پوتین این را تغییر داده است، و ترامپ نیز با الگوبرداری از پوتین، همین کار را کرده است.
امروز، در حالی که روسیه برای جشن گرفتن روز پیروزی در ۹ مه آماده میشود، پوتین مصمم است تا داستان «جنگ بزرگ میهنی» کشورش را تا آنجا که ممکن است، به نفع خود به کار گیرد. او ممکن است نام شهر ولگوگراد را به استالینگراد بازگرداند – این نام در سال ۱۹۶۱ به عنوان بخشی از کارزار استالینزدایی نیکیتا خروشچف، رهبر شوروی، تغییر کرد – تا پیروزی نهایی ارتش سرخ بر مهاجمان محور در نبرد استالینگراد در سال ۱۹۴۳، نقطه عطف روانی بزرگ جنگ را برجسته کند. او همچنین ممکن است بدترین تحریفات تاریخی خود را تشدید کند و تلاش کند با ادعای اینکه اوکراینیها «نازی» هستند، جنگ مداوم خود در اوکراین را توجیه کند، که با اصرار خود او پیش از تهاجم مبنی بر اینکه اوکراینیها تفاوتی با روسها ندارند، در تناقض است.
در حقیقت، هیچ مجموعه واحدی از نتیجهگیریها برای جنگ جهانی دوم وجود ندارد. جنگ از تعمیم سرپیچی میکند و در دستهبندیهای آسان قرار نمیگیرد. این جنگ شامل داستانهای بیشماری از تراژدی، فساد، ریاکاری، خودبزرگبینی، خیانت، انتخابهای غیرممکن و سادیسم باورنکردنی است. اما همچنین شامل داستانهایی از فداکاری و شفقت است که در آن مردم با وجود شرایط وحشتناک و ظلم طاقتفرسا به باوری اساسی به انسانیت چسبیدند. نمونه آنها همیشه ارزش به یاد آوردن و الگوبرداری را خواهد داشت، مهم نیست که درگیریهای امروز چقدر تاریک شوند.
تاریخ بهندرت منظم است. دورانها با هم تداخل پیدا میکنند و کارهای ناتمام از یک دوره به دوره بعدی کشیده میشوند. جنگ جهانی دوم از نظر تأثیراتش بر زندگی مردم و سرنوشت ملتها، جنگی بیمانند بود. این جنگ ترکیبی از مناقشات بسیار، از جمله نفرتهای قومی و ملی بود که در پی فروپاشی چهار امپراتوری و ترسیم مجدد مرزها در کنفرانس صلح پاریس پس از جنگ جهانی اول به وجود آمدند. تعدادی از مورخان استدلال کردهاند که جنگ جهانی دوم مرحلهای از یک جنگ طولانی بود که از ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵ یا حتی تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۹۱ ادامه داشت – یک جنگ داخلی جهانی، ابتدا بین سرمایهداری و کمونیسم، سپس بین دموکراسی و دیکتاتوری.
جنگ جهانی دوم قطعاً رشتههای تاریخ جهان را با گستره جهانی خود و تسریع پایان استعمار در سراسر آفریقا، آسیا و خاورمیانه به هم پیوند زد. با این حال، با وجود اشتراک در این تجربه بینالمللی و ورود به نظم واحدی که در پی آن ساخته شد، هر کشور درگیر، روایت خاص خود را از این درگیری بزرگ ایجاد کرد و به آن چسبید.
حتی موضوع زمان شروع جنگ هنوز مورد بحث است. در روایت آمریکایی، جنگ بهطور جدی زمانی آغاز شد که ایالات متحده پس از حمله ژاپن به پرل هاربر در ۷ دسامبر ۱۹۴۱ وارد درگیری شد و آدولف هیتلر، دیکتاتور آلمان، چند روز بعد به ایالات متحده اعلان جنگ داد. در همین حال، ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، اصرار دارد که جنگ در ژوئن ۱۹۴۱، زمانی که هیتلر به اتحاد جماهیر شوروی حمله کرد، آغاز شد – و تهاجم مشترک شوروی و نازیها به لهستان در سپتامبر ۱۹۳۹ را که برای اکثر اروپاییها آغاز جنگ محسوب میشود، نادیده میگیرد. با این حال، برخی ریشه آن را قدیمیتر میدانند. برای چین، جنگ در سال ۱۹۳۷ با جنگ چین و ژاپن، یا حتی پیشتر با اشغال منچوری توسط ژاپن در سال ۱۹۳۱ آغاز شد. بسیاری از چپگرایان در اسپانیا متقاعد شدهاند که جنگ در سال ۱۹۳۶ با سرنگونی جمهوری توسط ژنرال فرانسیسکو فرانکو و آغاز جنگ داخلی اسپانیا شروع شد.
این جهانبینیهای متضاد همچنان منبع تنش و بیثباتی در سیاست جهانی هستند. پوتین از تاریخ روسیه گزینشی عمل میکند و ادای احترام به فداکاری شوروی در «جنگ بزرگ میهنی» (نامی که جنگ جهانی دوم در روسیه به آن شناخته میشود) را با ایدههای ارتجاعی روسهای سفید تزاری تبعیدی پس از شکستشان از کمونیستهای سرخ در جنگ داخلی روسیه در سالهای ۱۹۱۷-۱۹۲۲ ترکیب میکند. ایدههای اخیر شامل توجیهات مذهبی برای برتری روسیه بر کل خشکی اوراسیا – «از ولادیوستوک تا دوبلین»، به قول الکساندر دوگین، ایدئولوگ پوتین – و نفرتی عمیق از اروپای غربی لیبرال است. چنین ایدههایی همچنین در حلقه اطرافیان دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، شروع به چرخش کردهاند.
پوتین، ژوزف استالین، رهبر شوروی در دوران جنگ جهانی دوم را احیا کرده است؛ کسی که به گفته آندری ساخاروف، فیزیکدان و مخالف شوروی، مستقیماً مسئول مرگ میلیونها نفر حتی بیشتر از هیتلر بود. رئیسجمهور روسیه تا آنجا پیش میرود که اصرار دارد اتحاد جماهیر شوروی میتوانست بهتنهایی در جنگ علیه آلمان نازی پیروز شود، در حالی که حتی استالین و دیگر رهبران شوروی بهطور خصوصی اذعان داشتند که اتحاد جماهیر شوروی بدون کمک آمریکا دوام نمیآورد. آنها همچنین میدانستند که کارزار بمباران استراتژیک ایالات متحده و بریتانیا علیه شهرهای آلمان، بخش عمدهای از لوفتوافه (نیروی هوایی آلمان) را از جبهه شرقی به کشور بازگرداند و بدین ترتیب برتری هوایی را به شورویها داد. مهمتر از همه، پوتین از اذعان به وحشت دوران استالینیستی خودداری میکند. همانطور که مری سوامز، دختر وینستون چرچیل، نخستوزیر بریتانیا، در یک شام در سال ۲۰۰۳ برای من تعریف کرد، چرچیل در جریان یک ملاقات غیررسمی در اکتبر ۱۹۴۴ از استالین پرسید که بیشترین پشیمانی رهبر شوروی در زندگیاش چیست. استالین لحظهای تأمل کرد و سپس بهآرامی پاسخ داد: «کشتار کولاکها» – دهقانان زمیندار. این کارزار با هولودومور در سالهای ۱۹۳۲-۱۹۳۳ به اوج خود رسید، که در آن استالین عمداً قحطی را بر اوکراین تحمیل کرد، بیش از سه میلیون نفر را کشت و نفرتی از مسکو را در میان بسیاری از بازماندگان و نوادگان آنها ایجاد کرد.
”