نیویورکر: فرانسیس فوکویاما پایان تاریخ را به تعویق می‌اندازد | ۵ شهریور ۱۳۹۷

فوکویاما در مقاله‌ای جدید می‌گوید که سیاست‌های هویتی معاصر تهدیدی برای لیبرالیسم هستند

⏳ مدت زمان مطالعه: ۲۰ دقیقه | ✏️ ناشر/نویسنده: مجله نیویورکر/ لوئیس مناند | 📅 تاریخ: ۵ شهریور ۱۳۹۷

⚠️ هشدار: بازنشر این مقاله با هدف ارائه دیدگاه‌های متنوع صورت گرفته و به معنای تأیید یا پذیرش مسئولیت دیدگاه‌های مطرح‌شده نیست.


در فوریه سال ۱۹۸۹، فرانسیس فوکویاما در دانشگاه شیکاگو سخنرانی‌ای درباره روابط بین‌الملل انجام داد. فوکویاما ۳۶ سال داشت و در راهی از شغلی در مؤسسه رند در سانتا مونیکا، جایی که به عنوان یک متخصص در سیاست خارجی شوروی کار می‌کرد، به سمتی به عنوان معاون مدیر برنامه‌ریزی سیاست در وزارت خارجه در واشنگتن بود.

این لحظه‌ای مناسب برای صحبت درباره روابط بین‌الملل بود، به‌ویژه برای متخصصان شوروی، چرا که دو ماه پیش از آن، در ۱۶ آذر ۱۳۶۷، میخائیل گورباچف در سخنرانی‌ای در سازمان ملل اعلام کرد که اتحاد جماهیر شوروی دیگر در امور داخلی کشورهای ماهواره‌ای خود در اروپای شرقی دخالت نخواهد کرد. این کشورها اکنون می‌توانستند به دموکراسی تبدیل شوند. این آغاز پایان جنگ سرد بود.

در رند، فوکویاما تحلیل‌های متمرکزی از سیاست شوروی ارائه کرده بود. در شیکاگو، او اجازه داد تا به مسائل بزرگتر فکر کند. سخنرانی او به توجه اوون هریس، یکی از سردبیران مجله‌ای در واشنگتن به نام “منافع ملی”، رسید و هریس پیشنهاد کرد که آن را منتشر کند. مقاله‌ای با عنوان “پایان تاریخ؟” در تابستان ۱۹۸۹ منتشر شد و جهان سیاست خارجی را تکان داد.

استدلال فوکویاما این بود که با فروپاشی قریب‌الوقوع اتحاد جماهیر شوروی، آخرین جایگزین ایدئولوژیکی برای لیبرالیسم حذف شده است. فاشیسم در جنگ جهانی دوم نابود شد و اکنون کمونیسم در حال فروپاشی است. در کشورهایی مانند چین که خود را کمونیست می‌نامند، اصلاحات سیاسی و اقتصادی در جهت یک نظم لیبرالی حرکت می‌کرد.

بنابراین، اگر تاریخ را به عنوان فرآیندی که نهادهای لیبرال – دولت نماینده، بازارهای آزاد و فرهنگ مصرف‌گرایی – جهانی می‌شوند تصور کنیم، ممکن است بگوییم که تاریخ به هدف خود رسیده است. قطعاً اتفاقات دیگری نیز رخ خواهد داد، و کشورهای کوچکتر ممکن است با تنش‌های قومی و مذهبی روبرو شوند و به خانه‌ای برای ایده‌های غیردموکراتیک تبدیل شوند. اما “اینکه چه افکار عجیبی به ذهن مردم در آلبانی یا بورکینافاسو خطور می‌کند، اهمیتی ندارد، زیرا ما به چیزی علاقه‌مندیم که به نوعی می‌توان آن را میراث ایدئولوژیک مشترک بشر نامید.”

فوکیاما گفت که هگل از لحظه‌ای نوشته بود که در آن شکل کاملاً عقلانی از جامعه و دولت پیروز خواهد شد. اکنون، با نابودی کمونیسم و همگرایی قدرت‌های بزرگ بر یک مدل سیاسی و اقتصادی واحد، پیش‌بینی هگل نهایتاً محقق شده بود. روابط بین‌المللی به سوی “بازار مشترک‌سازی” حرکت می‌کرد و جهان به هموستازی می‌رسید.

حتی در میان مجلات کوچک، “منافع ملی” یک مجله کوچک بود. این مجله که در سال ۱۹۸۵ توسط ایروینگ کریستول، چهره برجسته در نئومحافظه‌کاری، تأسیس شده بود، تا سال ۱۹۸۹ تیراژی ۶۰۰۰ نسخه‌ای داشت. خود فوکویاما نیز خارج از دنیای متخصصان شوروی‌شناسی، جایی که افراد عموماً تمایلی به تفکر اسختولوژیکی ندارند، تقریباً ناشناخته بود. اما ادعای “پایان تاریخ” در رسانه‌های اصلی بازتاب یافت، فوکویاما توسط جیمز اطلس در مجله نیویورک تایمز معرفی شد و مقاله او در بریتانیا و فرانسه مورد بحث قرار گرفت و به زبان‌های بسیاری، از ژاپنی تا ایسلندی، ترجمه شد. برخی از پاسخ‌ها به “پایان تاریخ؟” انتقادی بودند؛ تقریباً همه آنها شکاکانه بودند. اما به‌نوعی این عبارت وارد فکر پساجنگ سرد شد و باقی ماند.

یکی از دلایلی که این عبارت به شدت ماندگار شد، شانس فوکویاما بود. او تقریباً شش ماه جلوتر از وقایع بود – مقاله او پیش از انقلاب مخملی در چکسلواکی و پیش از تخریب دیوار برلین در نوامبر ۱۹۸۹ منتشر شد. فوکویاما روی ادامه روندهای کنونی شرط بندی کرده بود، که همیشه در تجارت روابط بین‌الملل یک قمار پرخطر است.

هر تعداد از اتفاقات ممکن بود مانع تحقق وعده‌های گورباچف شود: مقاومت سیاسی در داخل اتحاد جماهیر شوروی، امتناع رژیم‌های دست‌نشانده اروپای شرقی از واگذاری قدرت، یا بازی غلط ایالات متحده. اما وقایع در اروپا کم و بیش مطابق با پیش‌بینی فوکویاما پیش رفتند، و در ۵ دی ۱۳۷۰، اتحاد جماهیر شوروی خود را منحل کرد. جنگ سرد واقعاً به پایان رسیده بود.

وقایع در آسیا به این اندازه مساعد نبودند. فوکویاما به‌طور کامل سرکوب جنبش دموکراسی‌خواهی در چین را نادیده گرفت. در “پایان تاریخ؟” هیچ اشاره‌ای به قتل‌عام میدان تیان‌آن‌من وجود ندارد، احتمالاً به این دلیل که مقاله در زمان وقوع آن، در ژوئن ۱۹۸۹، در حال چاپ بود. با این حال، این امر به نظر نمی‌رسد که تأثیری بر پذیرش مقاله داشته باشد. تقریباً هیچ‌کدام از پاسخ‌های اولیه به این مقاله به تیان‌آن‌من اشاره‌ای نکردند – حتی با این‌که بسیاری از افراد در حال حاضر معتقد بودند که چین، نه روسیه، قدرتی است که دموکراسی‌های لیبرال باید در آینده با آن مواجه شوند. “پایان تاریخ؟” کمی اروپامحور بود.

در پایان مقاله، فوکویاما پیشنهاد کرد که زندگی پس از تاریخ ممکن است غم‌انگیز باشد. وقتی همه تلاش‌های سیاسی به “حل مشکلات فنی بی‌پایان، نگرانی‌های زیست‌محیطی، و ارضای تقاضاهای پیچیده مصرف‌کنندگان” (که به نظر من خوب است) معطوف شود، ممکن است برای “شجاعت، تخیل، و ایدئالیسم” که نبردهای قدیمی برای لیبرالیسم و دموکراسی را به حرکت در می‌آورد، نوستالژی احساس کنیم. این نیش گزنده به پرسش معروفی اشاره می‌کند که جان استوارت میل گفت که در جوانی از خود پرسید: اگر همه اصلاحات سیاسی و اجتماعی که به آن‌ها اعتقاد داری محقق شوند، آیا تو را انسان خوشحال‌تری خواهند کرد؟ این همیشه یک سوال جالب است.

یکی دیگر از دلایلی که مقاله فوکویاما مورد توجه قرار گرفت، شاید به شغل جدید او مربوط باشد. دفتر برنامه‌ریزی سیاست در وزارت خارجه در سال ۱۹۴۷ توسط جرج کنان ایجاد شد که اولین رئیس آن بود. در همان سال، کنان مقاله معروف خود را با عنوان “منابع رفتار شوروی” در مجله “فارن افرز” منتشر کرد. این مقاله به صورت ناشناس و با امضای “ایکس” منتشر شد، اما پس از آنکه هویت کنان فاش شد، این مقاله به عنوان بیانیه رسمی سیاست ایالات متحده در جنگ سرد پذیرفته شد.

“منابع رفتار شوروی” دکترین مهار را تعریف کرد که طبق آن هدف سیاست آمریکا این بود که اتحاد جماهیر شوروی را در داخل جعبه خود نگه دارد. کنان معتقد بود که ایالات متحده نیازی به دخالت در امور داخلی شوروی ندارد، زیرا کمونیسم به دلیل ناکارآمدی خود فرو خواهد پاشید. چهار دهه بعد، زمانی که “پایان تاریخ؟” منتشر شد، دقیقاً به نظر می‌رسید که همین اتفاق در حال رخ دادن است. در همان سال، در ماه آوریل، کنان که در آن زمان ۸۵ ساله بود، در برابر کمیته روابط خارجی سنا حاضر شد و اعلام کرد که جنگ سرد به پایان رسیده است. او تشویق ایستاده دریافت کرد. مقاله فوکویاما می‌توانست به عنوان یک پایان‌بخش به مقاله کنان تلقی شود.

اما این پایان‌بخشی نبود که کنان نوشته باشد. دکترین مهار یک دکترین واقع‌گرایانه است. واقع‌گرایان معتقدند که سیاست خارجی یک کشور باید توسط ملاحظات بی‌طرفانه از منافع خود آن کشور هدایت شود، نه توسط اصول اخلاقی یا باور به اینکه کشورها دارای “هم‌آوایی منافع” هستند. برای کنان، اهمیتی نداشت که شوروی‌ها در داخل جعبه خود چه می‌کردند. تنها چیزی که مهم بود این بود که به کمونیسم اجازه گسترش داده نشود.

“منافع ملی”، همانطور که از نامش پیداست، یک مجله سیاست خارجی واقع‌گرایانه است. اما فرض فوکویاما این بود که کشورها دارای هم‌آوایی منافع هستند و همگرایی آن‌ها به مدل‌های سیاسی و اقتصادی لیبرال به نفع همه آن‌هاست. واقع‌گرایی تصور می‌کند که کشورها در رقابت دائمی با یکدیگر هستند؛ فوکویاما می‌گفت که این دیگر نخواهد بود. او به واقع‌گرایان جنگ سرد نوعی وداع ارائه داد: ماموریتشان، هرچند فلسفیاً نادرست، به انجام رسیده بود. اکنون آن‌ها بیکار شده بودند. “فرانک فکر می‌کرد که آنچه در حال رخ دادن است به معنای پایان جهان واقع‌گرایانه بود” هریس بعدها گفت. احتمالاً او از اینکه مقاله فوکویاما را منتشر کرده بود، خوشحال بود.

بیست و نه سال بعد، به نظر می‌رسد که واقع‌گرایان هنوز جایی نرفته‌اند و تاریخ چند ترفند دیگر در آستین خود دارد. به نظر می‌رسد که دموکراسی لیبرال و تجارت آزاد دستاوردهای نسبتاً شکننده‌ای هستند. (مصرف‌گرایی فعلاً ایمن به نظر می‌رسد.) چیزی در آنجا وجود دارد که لیبرالیسم را دوست ندارد و برای بقا آن مشکل‌ساز است.

فوکویاما فکر می‌کند که می‌داند آن چیزی که لیبرالیسم را تهدید می‌کند چیست و پاسخ او در عنوان کتاب جدیدش خلاصه شده است: “هویت: تقاضا برای کرامت و سیاست خشم” (فرار، اشتراوس و ژیرو). فوکویاما می‌گوید که تقاضا برای شناخت “مفهوم اصلی” است که تمام نارضایتی‌های معاصر با نظم لیبرال جهانی را توضیح می‌دهد: ولادیمیر پوتین، اسامه بن لادن، شی جین پینگ، زندگی‌های سیاه مهم هستند، #MeToo، ازدواج همجنس‌گرایان، داعش، برکسیت، ملی‌گرایی‌های بازگشته به اروپا، جنبش‌های سیاسی ضد مهاجرت، سیاست هویت دانشگاهی و انتخاب دونالد ترامپ. همچنین توضیح می‌دهد که چرا اصلاحات پروتستانی، انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه، کمونیسم چینی، جنبش حقوق مدنی، جنبش زنان، چندفرهنگی‌گرایی و افکار لوتر، روسو، کانت، نیچه، فروید و سیمون دوبووار به وجود آمده‌اند. آه، و تمام این مسائل با جمهوری افلاطون شروع می‌شود. فوکویاما همه این‌ها را در کمتر از دویست صفحه پوشش می‌دهد. چگونه این کار را انجام می‌دهد؟

نه چندان خوب. بخشی از مشکل ناشی از سوءتفاهم نسبت به چهره‌هایی مانند دوبووار و فروید است؛ بخشی دیگر از کاهش آثار نویسندگان پیچیده‌ای مانند روسو و نیچه به یک نکته فلسفی واحد ناشی می‌شود. بخش زیادی از آن از فرض بسیار بی‌مبالاتانه‌ای ناشی می‌شود که در “پایان تاریخ؟” نیز وجود داشت – که فکر غربی فکر جهانی است. اما کل پروژه، تلاش برای قرار دادن ولادیمیر پوتین در همان چارچوب تحلیلی با “زندگی‌های سیاه مهم هستند” و پیگیری آن‌ها تا مارتین لوتر، کمی دور از واقعیت است. این یک نمونه از کتاب‌بازی بزرگ است: تاریخ به عنوان یک زنجیره از عروسک‌های کاغذی که از کتاب‌هایی بریده شده‌اند که فقط تعداد کمی از انسان‌ها حتی اسم آن‌ها را شنیده‌اند. فوکویاما فردی باهوش است، اما هیچ‌کس نمی‌توانست این استدلال را عملی کند.

چرا تقاضا برای شناخت – یا سیاست هویت، همانطور که فوکویاما نیز آن را می‌نامد – تهدیدی برای لیبرالیسم است؟ زیرا نمی‌توان آن را با اصلاحات اقتصادی یا رویه‌ای ارضا کرد. داشتن همان میزان ثروت با دیگران یا همان فرصت برای به دست آوردن آن جایگزینی برای احترام نیست. فوکویاما فکر می‌کند که جنبش‌های سیاسی که به نظر می‌رسد درباره برابری قانونی و اقتصادی هستند – مانند ازدواج همجنس‌گرایان یا #MeToo – در واقع درباره شناخت و احترام هستند. زنانی که در محل کار مورد آزار جنسی قرار می‌گیرند احساس می‌کنند که کرامت آن‌ها نقض شده است، که آن‌ها کمتر از یک انسان کامل تلقی می‌شوند.

فوکویاما این تقاضا برای شناخت را با نامی یونانی از جمهوری افلاطون می‌خواند: “تیموس”. او می‌گوید که تیموس “جنبه‌ای جهانی از طبیعت انسانی است که همیشه وجود داشته است”. در جمهوری، تیموس با دو بخش دیگر روح که سقراط نام می‌برد متمایز است: عقل و اشتیاق. اشتیاق را با حیوانات مشترک داریم؛ عقل چیزی است که ما را انسان می‌کند. تیموس در میانه قرار دارد.

این اصطلاح به روش‌های مختلف تعریف شده است. “شور” یک ترجمه است؛ “روح”، همانطور که در “روحیه‌داری” است، ترجمه دیگری است. فوکویاما تیموس را به عنوان “محل قضاوت‌های ارزشی” تعریف می‌کند. این به نظر می‌رسد که یک تجاوز معنایی است. در جمهوری، سقراط تیموس را با کودکان و سگ‌ها مرتبط می‌کند، موجوداتی که واکنش‌های آن‌ها باید توسط عقل کنترل شود. این اصطلاح به طور کلی به پاسخ غریزی ما زمانی که احساس می‌کنیم بی‌احترامی شده‌ایم اشاره دارد. ما شاخ می‌زنیم. با غرور باد می‌کنیم. بوق می‌زنیم. واکنش بیش از حد نشان می‌دهیم.

افلاطون سقراط را به تقسیم روان به سه بخش ملزم کرد تا نقش‌هایی به شهروندان جمهوری خیالی خود اختصاص دهد. اشتیاق ویژگی اصلی عوام است، شور ویژگی اصلی جنگجویان و عقل ویژگی اصلی فیلسوف-پادشاهان است. جمهوری فلسفه است؛ این علم شناختی نیست. با این حال، فوکویاما روش افلاطون را می‌پذیرد و آن را بیولوژیکی می‌کند. او می‌گوید که “امروز ما می‌دانیم که احساسات غرور و عزت نفس با سطح سروتونین در مغز مرتبط است” و به مطالعاتی با میمون‌ها اشاره می‌کند (که سقراط آن‌ها را حیوان می‌دانست، اما مهم نیست).

اما چه اهمیتی دارد؟ بسیاری از احساسات با تغییرات در سطح سروتونین مرتبط هستند. در واقع، هر احساسی که تجربه می‌کنیم – میل، خشم، افسردگی، سرخوردگی – با شیمی مغز مطابقت دارد. این همان نحوه عملکرد آگاهی است. گفتن اینکه “تمایل به وضعیت – مگالوتیمیا – در زیست‌شناسی انسانی ریشه دارد” معادل علمی کف‌بینی است. شما فقط آن را می‌سازید.

فوکویاما به این ترفند متوسل می‌شود زیرا می‌خواهد با تمایل به شناخت همان کاری را بکند که با لیبرالیسم در “پایان تاریخ؟” انجام داد. او می‌خواهد آن را جهانی کند. این به او اجازه می‌دهد تا استدلال کند، برای مثال، که احساساتی که منجر به ظهور ولادیمیر پوتین شد، دقیقاً همان احساساتی هستند (اگرچه “در مقیاس بزرگتر”) که احساسات یک زن که شکایت می‌کند که توانایی او توسط تبعیض جنسی محدود شده است. زن نمی‌تواند از آن اجتناب کند. او به سروتونین نیاز دارد، همانطور که روس‌ها به آن نیاز دارند.

هگل فکر می‌کرد که پایان تاریخ زمانی فرا خواهد رسید که انسان‌ها به خودشناسی و خودکنترلی کامل دست یابند، زمانی که زندگی عقلانی و شفاف باشد. عقلانیت و شفافیت ارزش‌های لیبرالیسم کلاسیک هستند. عقلانیت و شفافیت قرار است همان چیزی باشند که بازارهای آزاد و انتخابات دموکراتیک را کارا می‌کنند. مردم می‌فهمند که سیستم چگونه کار می‌کند و این به آن‌ها اجازه می‌دهد که انتخاب‌های عقلانی کنند.

مشکل تیموس این است که عقلانی نیست. مردم نه تنها برای شناخت از دنیا می‌گذرند؛ بلکه برای شناخت می‌میرند. انتخاب به مرگ عقلانی نیست. “روان‌شناسی انسانی بسیار پیچیده‌تر از آن است که مدل اقتصادی نسبتاً ساده‌لوحانه پیشنهاد می‌کند”، فوکویاما نتیجه‌گیری می‌کند.

اما آن مدل بازیگر اقتصادی عقلانی چگونه اصلاً قابل قبول بود؟ مشکل فقط این نیست که انسان‌ها روان‌پریش هستند؛ بلکه این است که در لیست چیزهایی که انسان‌ها درباره آن‌ها روان‌پریش هستند، پول تقریباً در صدر قرار دارد. مردم پول را احتکار می‌کنند؛ آن را به هدر می‌دهند؛ برای آن ازدواج می‌کنند؛ برای آن می‌کشند. آیا اقتصاددانان هرگز رمان نمی‌خوانند؟ تقریباً هر رمان واقع‌گرایانه‌ای، از آستن و بالزاک تا جیمز و وارتون، درباره افرادی است که در اطراف پول رفتار بدی از خود نشان می‌دهند. بازارهای آزاد این را تغییر ندادند. آن‌ها به‌طور قابل ملاحظه‌ای مردم را دیوانه‌تر کردند.

و همانطور که با پول است، با بیشتر زندگی هم همینطور است. این ایده که ما نوعی قابلیت ذهنی به نام “عقل” داریم که به‌طور مستقل از نیازها، خواسته‌ها، اضطراب‌ها و خرافات ما عمل می‌کند، به هر حال، افلاطونی است. در حال حاضر، شما در حال تصمیم‌گیری هستید که آیا این مقاله را تمام کنید یا به مسابقه عنوان کارتون مراجعه کنید. کدام قابلیت ذهنی را برای گرفتن این تصمیم استفاده می‌کنید؟ کدام مسئول نظر شما درباره دونالد ترامپ است؟ چگونه می‌توانید آن را بگویید؟

“هویت” را می‌توان به عنوان یک تصحیح برای موقعیتی که فوکویاما در “پایان تاریخ؟” مطرح کرده بود، خواند. لیبرالیسم جهانی توسط ایدئولوژی، مانند فاشیسم یا کمونیسم، مانع نمی‌شود، بلکه توسط شور. لیبرالیسم همچنان سیستم سیاسی و اقتصادی ایده‌آل باقی می‌ماند، اما نیاز به یافتن راه‌هایی برای تطبیق و خنثی کردن این تمایل مزاحم به شناخت دارد. چیزی که در معضل فوکویاما عجیب است این است که در منبع فلسفی برای نظریه اصلی او درباره پایان تاریخ، شناخت یک مشکل نبود. شناخت در واقع وسیله‌ای بود برای رسیدن به آنجا.

آن منبع هگل نبود. همانطور که فوکویاما در “پایان تاریخ؟” به‌صراحت بیان کرد، او تفسیری از هگل را پذیرفته بود که در دهه ۱۹۳۰ توسط یک ماجراجوی فکری نیمه‌مبهم به نام الکساندر کوژو ارائه شده بود. اینکه چگونه، پنجاه سال بعد، ایده‌های کوژو به صفحات یک مجله سیاست واشنگتن راه یافت، داستان غیرمعمولی از صندلی‌های موسیقی فکری است.

کوژو در سال ۱۹۰۲ در یک خانواده مرفه مسکو به دنیا آمد و در محیطی با فرهنگ بزرگ شد. نقاش واسیلی کاندینسکی عمو بود. کوژو یک نابغه فکری بود؛ تا سن هجده سالگی به زبان‌های روسی، آلمانی، فرانسوی و انگلیسی مسلط بود و لاتین می‌خواند. بعدها، او سانسکریت، چینی و تبتی را یاد گرفت تا بودیسم را مطالعه کند. در سال ۱۹۱۸، او به دلیل نوعی معامله بازار سیاه به زندان رفت. پس از آزاد شدن، او و یک دوست موفق شدند از مرز بسته‌شده شوروی به لهستان عبور کنند، جایی که به‌طور مختصر به‌ظن جاسوسی زندانی شدند. با تشویق قوی مقامات لهستان، کوژو به آلمان رفت. او فلسفه را با کارل یاسپرس در هایدلبرگ مطالعه کرد و به عنوان یک بون ویوان در وایمار برلین زندگی کرد. در سال ۱۹۲۶، او به پاریس نقل مکان کرد، جایی که به زندگی مجلل ادامه داد و پایان‌نامه‌ای نوشت که به فیزیک کوانتوم مربوط می‌شد.

کوژو ارث خود را در شرکت فرانسوی که پنیر “لا واچ کی ری” را می‌ساخت سرمایه‌گذاری کرده بود، اما همه چیز را در سقوط بازار سهام از دست داد. در سال ۱۹۳۳، به دلیل نیاز به درآمد، او پیشنهاد یک دوست را برای تدریس یک سمینار در مورد هگل در مدرسه کاربردی مطالعات عالی پذیرفت. او در نهایت این دوره را به مدت شش سال اداره کرد.

افرادی که در اطراف کوژو بودند، به نظر می‌رسید او را به عنوان نوعی جادوگر می‌شناختند. در سمینار هگل، او فقط یک متن را تدریس می‌کرد، “پدیدارشناسی روح”، که اولین بار در سال ۱۸۰۷ منتشر شد. او یک پاراگراف را به زبان آلمانی می‌خواند (کتاب به زبان فرانسوی ترجمه نشده بود) و سپس، به‌طور فی‌البداهه و به فرانسوی کامل (با لهجه جذاب اسلاوی)، تفسیر خود را ارائه می‌داد. مردم او را بلیغ، درخشان و مسحورکننده می‌دانستند. ثبت‌نام کوچک بود، حدود بیست نفر، اما تعدادی از روشنفکران آینده، مانند هانا آرنت و ژاک لاکان، یا در کلاس شرکت کردند یا در آن حضور داشتند.

برای کوژو، مفهوم کلیدی در “پدیدارشناسی” هگل شناخت بود. انسان‌ها شناخت دیگر انسان‌ها را برای خودآگاهی – برای شناخت خود به عنوان افراد خودمختار – می‌خواهند. همانطور که کوژو گفت، انسان‌ها آرزو می‌کنند، و چیزی که آرزو می‌کنند یا چیزی است که دیگر انسان‌ها آرزو می‌کنند یا آرزوی دیگر انسان‌ها. “تاریخ بشر”، او گفت، “تاریخ آرزوهای آرزوهاست”. آنچه این را پیچیده می‌کند این است که در مبارزه برای شناخت، برندگان و بازندگان وجود دارند. اصطلاحاتی که هگل استفاده می‌کرد می‌توانند به عنوان اربابان و خدمتکاران ترجمه شوند، اما همچنین به عنوان اربابان و بردگان، که اصطلاحاتی هستند که کوژو استفاده می‌کرد. ارباب شناخت برده را به دست می‌آورد، اما رضایت او خالی است، زیرا او برده را به‌عنوان انسان به نوبه خود به رسمیت نمی‌شناسد. برده، بدون شناخت از ارباب، باید به روش دیگری آن را جستجو کند.

کوژو فکر می‌کرد که روش دیگر از طریق کار است. برده با کارهایی که جهان طبیعی را به جهان انسانی تبدیل می‌کند به حس خود دست می‌یابد. اما برده ابتدا به دلیل امتناع ارباب از به رسمیت شناختن او به کار مجبور می‌شود. این “دیالکتیک ارباب-برده” موتور تاریخ بشر است و تاریخ بشر زمانی به پایان می‌رسد که دیگر ارباب یا برده‌ای وجود نداشته باشد و همه به‌طور برابر به رسمیت شناخته شوند.

این ایده‌ای است که مارکس برای توصیف تاریخ به عنوان تاریخ مبارزه طبقاتی پذیرفته بود. این مبارزه نیز برندگان و بازندگان دارد و مرحله پیش‌نهایی آن مبارزه بین مالکان (بورژوازی) و کارگران (پرولتاریا) بود. مبارزه با سرنگونی سرمایه‌داری و ورود به جامعه‌ای بی‌طبقه – کمونیسم – به پایان می‌رسد. کوژو خود را، چه از روی شیطنت یا نه، یک کمونیست می‌نامید و افرادی که در دهه ۱۹۳۰ به او گوش می‌دادند، این را به عنوان زیرمتن تفسیر او می‌فهمیدند. برابری شناخت هدف تاریخ بود، چه به معنای برابری کمونیستی باشد و چه برابری لیبرالی. مردم از کشتن یکدیگر به نام کرامت و احترام خود دست می‌کشیدند و زندگی احتمالاً کسل‌کننده می‌شد.

پس از جنگ، سخنرانی‌های کوژو به‌عنوان “مقدمه‌ای بر خواندن هگل” منتشر شد، کتابی که در فرانسه چاپ‌های زیادی داشت. تا آن زمان، او تدریس را متوقف کرده بود و به عنوان یک مقام در وزارت امور اقتصادی فرانسه مشغول به کار بود، جایی که او نقشی تاثیرگذار در پشت صحنه در تأسیس موافقت‌نامه عمومی تعرفه‌ها و تجارت (گات) و جامعه اقتصادی اروپا، پیشرو اتحادیه اروپا – به عبارت دیگر، بازار مشترک – داشت. او دوست داشت بگوید که او بر پایان تاریخ نظارت می‌کرد.

در سال ۱۹۵۳، آلن بلوم، که در آن زمان دانشجوی تحصیلات تکمیلی در دانشگاه شیکاگو بود، با کوژو در پاریس، در دفتر او در وزارتخانه ملاقات کرد. (ارتباط احتمالاً از طریق نظریه‌پرداز سیاسی مهاجر، لئو اشتراوس، که در شیکاگو تدریس می‌کرد و که با کوژو مکاتبات طولانی داشت، برقرار شد.) “من فریفته شدم”، بلوم بعداً گفت. او شروع به مطالعه با کوژو کرد و جلسات آن‌ها تا زمان مرگ کوژو در سال ۱۹۶۸ ادامه داشت. در سال ۱۹۶۹، بلوم ترتیب انتشار اولین ترجمه انگلیسی از سخنرانی‌های هگل را داد و مقدمه‌ای نیز نوشت. او در آن زمان استاد دانشگاه کورنل بود.

فوکویاما در سال ۱۹۷۰ به‌عنوان دانشجوی سال اول وارد کورنل شد. او در خانه تلوراید، یک انجمن آکادمیک انتخابی برای دانشجویان و اعضای هیئت علمی، زندگی می‌کرد، جایی که بلوم نیز ساکن بود. فوکویاما در دوره تازه‌واردان بلوم در فلسفه یونان ثبت نام کرد و به گفته اطلس، او و بلوم “با هم غذا می‌خوردند و تا دیر وقت درباره فلسفه صحبت می‌کردند”.

اتفاقاً، این آخرین سال بلوم در کورنل بود. او با تنفر از شیوه‌ای که مدیریت دانشگاه اشغال ساختمان دانشگاه توسط دانشجویان مسلح انجمن آفریقایی-آمریکایی را مدیریت کرده بود، استعفا داد. فوکویاما در سال ۱۹۷۴ با مدرک کلاسیک فارغ‌التحصیل شد. پس از یک وقفه در دنیای نظریه پست‌ساختارگرایی در ییل و پاریس، او رشته خود را به علوم سیاسی تغییر داد و دکترای خود را از بخش حکومت هاروارد دریافت کرد. او در سال ۱۹۷۹ فارغ‌التحصیل شد و به رند رفت.

تا آن زمان، بلوم به دانشگاه شیکاگو بازگشته بود و به عنوان استاد در کمیته اندیشه اجتماعی مشغول به کار بود. در سال ۱۹۸۲، او مقاله‌ای درباره وضعیت آموزش عالی در مجله نشنال ریویو ویلیام اف. باکلی منتشر کرد. او فکر نمی‌کرد که وضعیت خوب است. با تشویق دوستش سول بلو، او تصمیم گرفت که مقاله را به کتاب تبدیل کند. “بسته شدن ذهن آمریکایی”، که سیمون و شوستر در فوریه ۱۹۸۷ منتشر کرد، کارزاری از انتقاد از آموزش عالی آمریکایی را آغاز کرد که از آن زمان تاکنون کمتر زمانی را از دست داده است.

“بسته شدن ذهن آمریکایی” تلاشی برای تفسیر صعود نسبی‌گرایی فرهنگی است که بلوم فکر می‌کرد بلای جان آموزش عالی آمریکایی است. تقریباً هیچ‌کس در سیمون و شوستر امید زیادی به فروش نداشت. داستانی وجود دارد، احتمالاً جعلی، که وقتی ویراستاری که کتاب را امضا کرد، اروین گلایکز، شرکت را ترک کرد تا مدیریت انتشارات فری پرس را به عهده بگیرد، از او خواسته شد که کتاب بلوم، که هنوز منتشر نشده بود، را با خود ببرد، و او امتناع کرد.

اگر چنین باشد، او یکی از پدیده‌های نشر دهه را از دست داد. پس از یک شروع کند، “بسته شدن ذهن آمریکایی” به شماره ۱ لیست پرفروش‌های تایمز رسید و به مدت دو و نیم ماه در آنجا باقی ماند. تا مارس ۱۹۸۸، یک میلیون نسخه از نسخه گالینگور در ایالات متحده فروخته شده بود. این کتاب بلوم را مردی ثروتمند کرد.

بلوم، همراه با یک استاد دیگر در شیکاگو، ناتان تارکوف، فوکویاما را دعوت کردند تا سخنرانی خود در فوریه ۱۹۸۹ را درباره روابط بین‌الملل ارائه دهد. اگر فوکویاما قبلاً درباره آن فکر نمی‌کرد، به راحتی می‌توان تصور کرد که او تصمیم گرفته است که، تحت این شرایط، ممکن است جالب باشد که چیزی کوژوئه‌ای بگوید.

وقتی “پایان تاریخ؟” در تابستان همان سال در منافع ملی منتشر شد، بلوم به ستاره‌ای در سپهر نئومحافظه‌کاری تبدیل شده بود و اولین پاسخ از شش پاسخی که مجله برای همراهی با مقاله منتشر کرد، بلوم بود. بلوم آن را “جسورانه و درخشان” نامید. شاید با دیدن جهت وزش باد، گلایکز به فوکویاما پیشنهاد داد تا ششصد هزار دلار مقاله خود را به کتاب تبدیل کند. “پایان تاریخ و آخرین انسان” در سال ۱۹۹۲ توسط فری پرس منتشر شد.

این کتاب پرفروش بود، اما نه یک پرفروش بزرگ، شاید به این دلیل که هیجان پایان جنگ سرد فروکش کرده بود. فوکویاما وقت خود را در نوشتن آن صرف کرده بود. “پایان تاریخ و آخرین انسان” یک مقاله ژورنالی در استروئیدها نیست. این یک بررسی متفکرانه از سوالاتی است که مقاله در منافع ملی مطرح کرده بود، و یکی از آن سوالات مشکل تیموس بود که بخش زیادی از کتاب را به خود اختصاص داده است. بخش زیادی از “هویت” بازخوانی آنچه فوکویاما قبلاً در آنجا گفته بود، است.

اهمیت شناخت توسط نویسندگان دیگری نیز مورد تأکید قرار گرفته است. فیلسوف کانادایی، چارلز تیلور، به عنوان مثال، در کتاب “منابع خود”، که در سال ۱۹۸۹ منتشر شد، همان سالی که “پایان تاریخ؟” منتشر شد، استدلال کرد که ایده مدرن خود شامل یک تغییر فرهنگی از مفهوم افتخار، که چیزی است برای معدودی، به کرامت، که همه آرزوی آن را دارند. در سال ۱۹۹۲، در مقاله “سیاست شناخت”، تیلور ظهور چندفرهنگ‌گرایی را با اصطلاحاتی مشابه با آنچه فوکویاما در “هویت” استفاده می‌کند، تحلیل کرد. (تیلور نیز یک متخصص هگل است.)

فوکویاما اذعان می‌کند که سیاست هویت برخی کارهای خوب را انجام داده است و او می‌گوید که افراد در جناح راست شدت تکرارپذیری سیاسی و تأثیرات اقدام‌های تأکیدی را اغراق می‌کنند. او همچنین فکر می‌کند که افراد در جناح چپ به سیاست‌های فرهنگی و هویتی وسواس پیدا کرده‌اند و سیاست اجتماعی را رها کرده‌اند. اما خودش پیشنهادات سیاستی کمی دارد.

او علاقه‌ای به راه‌حلی که لیبرال‌ها معمولاً برای تطبیق تنوع اتخاذ می‌کنند، ندارد: پلورالیسم و چندفرهنگ‌گرایی. تیلور، به عنوان مثال، از حق کبکی‌ها برای تصویب قوانینی که یک فرهنگ فرانسوی‌زبان را در استان خود حفظ می‌کنند، حمایت کرده است. فوکویاما قبول می‌کند که مردم نیاز به یک حس هویت ملی دارند، چه قومی و چه اعتقادی، اما در غیر این صورت او یک همسان‌گر و جهان‌گرا باقی می‌ماند. او می‌خواهد تفاوت‌ها را صاف کند، نه آن‌ها را حفظ کند. او پیشنهادهایی مانند الزام به خدمت ملی و یک مسیر معنادارتر به شهروندی برای مهاجران می‌دهد.

این بدشانسی است که فوکویاما کلاه نویسندگی خود را بر ادعاهای فراتاریخی آویخته است. در کتاب‌های دیگر – به ویژه “اختلال بزرگ” (۱۹۹۹) و تاریخ جهانی دو جلدی، “ریشه‌های نظم سیاسی” (۲۰۱۱) و “نظم سیاسی و فساد سیاسی” (۲۰۱۴) – او تفاوت‌های تمدنی را تشخیص می‌دهد و از داده‌های تجربی برای توضیح روندهای اجتماعی استفاده می‌کند. اما تیموس ابزار بسیار خامی است که درک زیادی از سیاست‌های معاصر ارائه دهد.

آیا مهم نخواهد بود که تفاوت بین افرادی که در نهایت نمی‌خواهند تفاوت‌ها مهم باشند، مانند افرادی که در #MeToo و “زندگی‌های سیاه مهم هستند” شرکت می‌کنند، با افرادی که در نهایت می‌خواهند تفاوت‌ها مهم باشند، مانند میلیتان‌های داعش، رأی‌دهندگان برگزیت، یا ملی‌گرایان جدایی‌طلب، را تمیز دهیم؟ و چه باید کرد با افرادی که نه مکزیکی هستند و نه مهاجر و که از بدرفتاری با مهاجران مکزیکی خشمگین هستند؟ آمریکایی‌های سیاه برای حقوق مدنی جان خود را به خطر انداختند، اما آمریکایی‌های سفید نیز همین کار را کردند. سقراط چگونه این رفتار را طبقه‌بندی می‌کند؟ تیموس قرضی؟

همچنین ممکن است خوب باشد که جایگزین تصوری خطی از تاریخ به عنوان یک پیشرفت تدریجی به سوی یک حالت پایدار، با تصوری دیالکتیکی از تاریخ که هگل و کوژو در واقع از آن استفاده کردند، شود. روندهای کنونی ادامه پیدا نمی‌کنند. آن‌ها واکنش‌ها و بازآرایی‌های اجتماعی را به وجود می‌آورند. هویت‌هایی که مردم امروز اتخاذ می‌کنند، هویت‌هایی هستند که فرزندان آن‌ها فردا می‌خواهند از آن‌ها فرار کنند. تاریخ پر از تقلب و بالا و پایین است تا به پایان برسد. به همین دلیل است که نوشتن آن بسیار دشوار است و پیش‌بینی آن بسیار دشوار است. مگر اینکه خوش‌شانس باشید.

همچنین ممکن است خوب باشد که جایگزین تصوری خطی از تاریخ به عنوان یک پیشرفت تدریجی به سوی یک حالت پایدار، با تصوری دیالکتیکی از تاریخ که هگل و کوژو در واقع از آن استفاده کردند، شود. روندهای کنونی ادامه پیدا نمی‌کنند. آن‌ها واکنش‌ها و بازآرایی‌های اجتماعی را به وجود می‌آورند. هویت‌هایی که مردم امروز اتخاذ می‌کنند، هویت‌هایی هستند که فرزندان آن‌ها فردا می‌خواهند از آن‌ها فرار کنند. تاریخ پر از تقلب و بالا و پایین است تا به پایان برسد. به همین دلیل است که نوشتن آن بسیار دشوار است و پیش‌بینی آن بسیار دشوار است. مگر اینکه خوش‌شانس باشید.


پاورقی‌ها:

⚠️ اخطار: محتوای این مقاله صرفاً دیدگاه‌های نویسنده و منبع اصلی را منعکس می‌کند و مسئولیت آن بر عهده نویسنده است. بازنشر این مقاله با هدف ارائه دیدگاه‌های متنوع صورت گرفته و به معنای تأیید دیدگاه‌های مطرح‌شده نیست.

سورس ما: نیویورکر

💡 درباره منبع: نیویورکر یک مجله آمریکایی با تمرکز بر مقالات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی است که به ارائه تحلیل‌های عمیق و مقالات بلند شهرت دارد.

✏️ درباره نویسنده: لوئیس مناند یکی از نویسندگان ارشد نیویورکر است و کتاب‌هایی نظیر “دنیای آزاد: هنر و اندیشه در جنگ سرد” و “باشگاه متافیزیکی” که برنده جایزه پولیتزر برای تاریخ شد، نوشته است.

نیویورکر: فرانسیس فوکویاما پایان تاریخ را به تعویق می‌اندازد

نیویورکر Politics & Society پایان تاریخ,لیبرالیسم,فوکویاما,سیاست,روابط بین‌الملل

خروج از نسخه موبایل